گفتگوی هارمونیک | Harmony Talk

آشنا چون کویر

درباره جلیل شهناز

بیان درونی ام را به واژه ی “آشنا” و “غریب” و تضاد میانشان اختصاص می دهم و در این جا از “آشنا” می گویم، چراکه درباره اش حرف های ناگفته ی بسیاری دارم. با گذشت سی سال از دوران موسیقایی ام و کشف صداهای متعدد و جستجوی مدام برای دستیابی آن چه غریب به نظر می-رسد، هنوز وقتی با خود خلوت می کنم به دنبال صدای آشنا می گردم غالباً در پی این بوده ام که زیر و بالای هر آن چه را که غریب می ماند، از صدا، سکوت ـ زمان و مکان، غربت را بردارم و آشنایش کنم و نهایتاً از غرابت دوری کنم؛ باز گردم و هر آن چه آشناست را در مقابل بگذارم و بکوشم تا در آینده آن را ترسیم سازم.

جلیل شهناز آن صدای آشناست که مرا در نیستی و پوچی، در بالندگی و سرافرازی همراهی کرده است.

من افسار گسیخته ای بودم که در آغاز فعالیت های فردی ام، خود را با انرژی زمان تطبیق دادم و در میان این رمز و راز شورانگیز و البته بیشتر غم انگیز به سوی نگریستن و چشم پوشیدن هماهنگی برقرار کردم و البته فتنه هایش آن روی دیگر سکه بود.

در این جا بهتر است بگویم که آن صدای آشنا لحظه ی آرمیدن را فراهم می ساخت و آن وقت فرصتی بود برای دیدار و شنیدار.

بسیار زود متوجه شدم که میان آن چه ابزار اصلی من است (که آن صداست) نه تنها برای اغلب شنونده ها غریب می آید که حتی گاه برای خود من هم، و آن چه سریع عبور می کند همان “آشنا”ست.

این بود که سکون را تجربه کردم و آن را میان خود و تار شهناز تقسیم کردم.

به همین سبب است که آشناییم با این صدای به سال های دور باز می گردد. خیلی قبل تصور می کردم که اگر از این صدا نگریزم در مقابل اش شمشیر از غلاف بیرون کشم، اما هیچ گاه نه گریختم و نه چشم بستم.


audio file
بشنوید درآمد بیات ترک را با تار شهناز

تنها یک شخص نیلوفری است که می تواند گوش بستاند و پس ندهد و آن را در دستانش بخواباند، انگار گهواره و شاید مادر!.

در تنهایی من در آیینه نگاه می کنم و مدام تمثیل می بینم، آن ها را در ذهن جای می دهم تا درگیر تمام شنیده ها شوم چرا که نمی خواهم از آن بکاهم یا بیفزایم و یا فریب اش کنم.

در همین ابتدا بگویم که اگر دور شوم و اگر کند؛ مصون نخواهم ماند.

تنها یک رویای بیدار است و یک قهرمان که می کوشد پرواز را تجربه کند، سبک باشد و پشتیبان، انگار تاریخ می آید و می رود، خود زندگینامه است و هرآن چه او می بیند، غیرمستقیم میان چشمان ما می ایستد، آیینه-وار و همان تمثیل آوا و دنیا و اسطوره ی نغمه های پرشتاب.

اسبی که از آواز می آید، می خواند، می ایستد و با ما حرفی دارد. از نور می گوید و بال-هایش که برفراز شهر تعبیر می شود. در این شهر و شب های نورانی اش همیشه صدایی برای بیداری و خفتن یافت می شود. “شهناز” است که مرا بیدار می کند.

پیمان سلطانی

پیمان سلطانی

۱ نظر

بیشتر بحث شده است