آری برای برخی از ما شهریان، زمانی که در معرض موسیقی محلی قرار میگیریم، گویی به گنجینهای نهان از دید همگان دست یافتهایم. چرا که زندگی در این موسیقی چیز دیگری است. چرا که این موسیقی چیز دیگری است و خالقانش هم چنیناند.
این تجربه را من اولین بار در رویدادی رایگان و عمومی در شهری که در آن چند روزی مهمان بودم بدست آوردم. در آخرین هفته اردیبهشت ماه ۱۳۹۲، جشنواره موسیقی نواحی ایران بطور همزمان در کرمان و تهران برگزار میشد و ما اتفاقی در کرمان بودیم و از محل برگزری آن رد میشدیم که متوجه این رویداد شیدم و به سالن رفتیم. برای من که نوازندهای شهریام، آن چه می شنیدم و آن چه می دیدم شگفتی آور بود. نوازندههایی مسلط، با تبحر زیاد و خاکی، پشت سر هم روی صحنه میآمدند. چه موسیقیای و چه تواضعی. آن چه درآن شب از آنان فهمیدم این بود که بیشتر نوازنده های موسیقی محلی ایرانی کشاورزند.
کیستند این مردان و زنان. آنان مردمان آب و آفتاب و خاک و گیاهند. پشتگردن و پشتدست چند تایشان از شدت نوازش باد سرد و آفتاب تیز، شبیه گلرس ترکخورده بود. ترانه هایی را که به فارسی میخواندند میفهمیدم و آنان که به گویشهای دیگر بود، حس میکردم.
موسیقی فولکلور در تمام کشورهای جهان «داستان زندگی» است و به همین دلیل در سطحی متفاوت و فراتر از موسیقی پاپ با مردم هر کشور ارتباط میگیرد. برای همین هم موسیقی فولکلور بهمعنی«موسیقیِ مردم» است؛ مفهومی عمیقتر و بسیار پرنفوذتر از مفهوم موسیقی «مردمپسند» یا پاپ.
موسیقی فولکلور از دورانی به دوران دیگر میرود، توسط خوانندهها و نوازندههای بسیاری اجرا میشود، تنظیم میشود و باز تنظیم میشود اما هیچگاه کنار گذاشته نمیشود و از یاد نمیرود. با اینکه معمولا مشخص نیست دقیقا چه کسی سازنده آنها بوده و با اینکه عمرشان گاهی چند صد سال است، برای مردم هر عصری تازهاند و داستانشان شنیدنی است. خواننده موسیقی فولکلور در ذهنیتی فعالیت میکند که شهرت و موقعیت برایش نخستین اولویت نیست. این مسئله را نه بهعنوان بحثی ارزشی، بلکه بهعنوان واقعیتی از منظر فعالیت در بازار موسیقی باید در نظر گرفت.
آری پیوندی وجود دراد بین زندگی روستایی و کشاورزی و موسیقی. پیوندی که لابهلای انبوه تولیدات ماشینی و صنعتی موسیقی پاپ، گم شده و به ناچار از مسیرهای مختلف خود را به ما مینمایاند. پیوندی میان زندگی، زحمت، زمین و باد و آب و بذر و درد دل کشاورزی که با خدای خود دارد. درد دلی که در حنجره و سر انگشتانش، موسیقی میشود. صدایی که هرچند اگر به زبانی باشد که بلد نیستی اما میفهمیاش و حسش میکنی چون واقعی است. نه تصنعی در کار است و نه اضافاتی. همان است که باید باشد.
میگوید: «روی زمین کار میکردم. سیسال هم خواف-تهران و تهران–خواف، راننده اتوبوس بودم تا کمرم درد گرفت. اینجوری خرج زندگی را در میآوردم». او استاد «عثمان محمدپرست» نوازنده دو تار است. هرچند استاد هم از آن القابی است که ما شهری ها عادت به مصرف آن داریم و او از این القاب بینیاز است.
۱ نظر