تکرار تکرار و داستان پرش نینجو تسو ها
می خواهم مطلبی را برای حفظ توانایی هایمان اضافه کنم. در یک کتابی خوانده ام که چگونه نینجو تسوها تمرین پرش می کنند؛ یک دانه کنف بردارید و آن را بکارید و هر روز از روی آن گیاه بپرید. یکی از قوانین این است که کنف سریع رشد می کند. اگر کسی آن را هر روز ببیند متوجه تغییر آن نمی شود، اما کنف هر ساعت بدون توقف رشد می کند و این تعجب آور است که کنف در مدت یک یا دو ماه چقدر بطرف بالا رشد می کند. بخصوص اگر انسان آن را برای مدتی طولانی ندیده باشد و بخواهد از روی آن بپرد خواهد دید که توانایی پرش را از دست داده است و پریدن از روی آن اصلا امکانپذیر نیست، اما اگر در مدت رشد کنف هوشمندانه تمرین پرش را انجام داده باشد می تواند با سبکبالی و کاملا طبیعی از روی آن بپرد.
ما به زبان مادری خودمان کاملا سلیس صحبت می کنیم؛ چون هر روز این کار را انجام می دهیم. این همانند کاری است که از همان روزی که کنف از زمین به بیرون می آید انجام می دهیم. {کار نیکو کردن از پر کردن است}، تمرین ما را به درجات بالا می رساند. این به این معنی است که ما باید توانمندی هایمان را تمرین و رشد بدهیم. یعنی این کار را باید تکرار و تکرار کنیم. کاملا ساده، طبیعی و آسان به جلو ببریم و این از اسرار و رموز کار است.
گزینش یک تصمیم و بعد آن را به اجرا و مرحله عملی رساندن
رسیدن به یک تصمیم و بعد به اجرا درآوردن آن، به معنی این است که در امیدواری زندگی میکنی، اگر آدم میخواهد قله کوهی را فتح کند باید با تعمق و اندیشه به آن قله دست یابد و باید قدم به قدم از آن به بالا برد تا به هدف نهایی برسد، البته این تلاش ها مشکلات و سرخوردگیهایی به بار خواهد آورد اما بالاخره با قدم هایی محکم می توان به هدف رسید، هر چند یک قاعده کلی وجود دارد و آن این است که نباید عجله کرد! عجله و بی صبری در رسیدن به هدف میتواند نتایج ناگواری با خود به بار بیاورد.
در برابر آن یک قاعده کلی دیگری به ما میگوید، نباید از تلاش و کوشش باز ایستاد. با این نگرش و با خواست و تلاشی پیگیرانه به هدف رسید، این را میشود درک مستقیم، دریافت ناگهانی و حس ششم نام گذاری کرد که در تعلیم و تربیت یک ضرورت کامل و مطلق است؛ بدون این فاکتور هرگز نمیتوانست گفت به کشف این مهم نائل آمده ایم.
یک روشنایی ضعیف و خفیف برای کودکی که در تاریکی محض بسر میبرد
یک روز صبح آقای تاناکا (Tanaka) به ملاقات من آمد، نقاشی هنرمند که از طرف یکی از دوستانم به من معرفی شده بود. او در حالیکه دست در دست پسر جذاب و کوچکش داشت پیش من آمد. این کودک نابینا بود. او گفت که اسم پسرش تاییچی (Teii Chi) است و پنج سال دارد. در نوزادی از یک بیماری چشمی وحشتناک رنج میبرد و مابین مرگ و زندگی بسر میبرد و باید چشم هایش را عمل میکردند و در آن زمان چاره ای نبود جز آنکه چشمانش را خارج کنند. من و همسرم دلمان میخواهد که یک روشنایی به تاریکیهای زندگی این کودک بدهیم. یک روشنایی که چراغ راه زندگی اش بشود و ما به موسیقی اندیشیدیم. من آمدهام که از شما خواهش کنم که او را به شاگردی خودتان بپذیرید.
متشکرم بخش مفیدی بود