انسان شناسی و فرهنگ
زادگاه من (محلهی قرهآغاج شهر تبریز) نیز یکی دو تا مجنون خیلی جالب و با مزه داشت. یکیشان «دلی جاواد» یا همان جواد دیوونه بود؛ خیلی بعید است هنوز زنده باشد. این آدم، عجیب دوست داشتنی بود؛ تپل بود و قد بلند. غالبن سنگریزه جمع میکرد. عاشق نان سنگک بود و ویژگی منحصربفردش این بود که بیشتر اوقات زار زار گریه میکرد. در حدی که جگر شمر کباب میشد! یا مورد دیگری که در دورهی دانشجویی از دوستان سبزواریام شنیدم؛ مجنونی موسوم به «هَنتال»، در روستای بِیزَخ سبزوار که سال ۸۷ از دنیا رفت. هنتال را «کِله شِفتله» (کله شفتالو) هم صدا میکردند. ریش سفید بلندی داشت و سرش طاس بود. بیشتر اوقات مشغول هیزم جمع کردن بود. میگویند روی تشت و این قبیل چیزها ضرب میگرفت و یکی از دوستان اهل موسیقی که همروستایی هنتال نیز بود میگفت درک ریتم شگفتانگیزی داشت. هنتال گاه ساعتها در سکوت به صدای پرندگان گوش میداد و اگر کسی در آن حوالی سر و صدایی میکرد در ساکت کردن او با جدیت تمام، فرمان «هیس!» میداد.
موردهای مشابه دیگر فراواناند. نمونههایی از این دست، دست کم در فرهنگ ما همیشه جذابیت داشته و مورد توجه بودهاند. البته ظهور چنین پدیدههایی، امروزه و در شهرهای بزرگ نادر است و در جوامع کوچکتر و سنتیتر اینگونه افراد بیشتر یافت میشوند. به نظر میرسد روان پریشیها و دیوانگیها هم در کلان شهرها مدرن شدهاند و اَشکال دیگری به خود گرفتهاند. نظریههایی نیز وجود دارند که معتقدند، این جامعهی مدرن است که -نسبت به جوامع سنتی- با اینگونه افراد برخورد متفاوتی دارد.
اما در مورد جامعه و فرهنگ خودمان، نمیدانم که آیا دیوانهپرستی ما هم مانند مردهپرستیمان ورای جنبههای روان شناختی موضوع، یک خصیصهی فرهنگی مذموم است یا صرفن ریشههای نوع دوستانه دارد؟!
به هر حال در مورد بیوک آقا جاذبهی شخصیت او، بواسطهی دست به ساز بودنش و البته زبان و گفتار شیریناش به مراتب بیشتر بود و او را از موارد مشابه دیگر کاملن متمایز میکرد. بدیهیست بیوک آقا و نمونههایی که به آنها اشاره شد قیاسناپذیرند؛ چرا که هم خوشبختانه و هم متأسفانه آسیبهای ناشی از آن رخداد نامعلوم، آنچنان شدید و بنیانکن نبودند. خوشبختانه از این نظر که هنوز بقایایی از وجود هنری او حفظ شده بود و متأسفانه از این نظر که آسیبها آنقدر جدی نبودند که بیوک آقا را به تمامی از درک درد و رنج پیرامون خود و زندگی حسرتبارش رها سازند. او در همان عوالم پریشان خود، به اغلب نداشتههایش آگاهی داشت. برای نمونه در فیلم یادشده، در جایی بیوک آقا میگوید هیچگاه به دخمهی خود تاری نمیبرد، چرا که آنجا خانه نیست و تنها یک دخمه است. شاید همین تعلیق بیوک آقا بین عقل و جنون بود که او را به جایگاه کنونی رساند.
بیوکآقا شکورزاده
اما آنچه که بیش از هر چیز دیگر برای من انگیزهای شد تا موضوع یادداشت حاضر را به «دَلی بیوک آقا» اختصاص دهم، نوشتهها و تذکرههایی بود که بعد از فوت ایشان شنیدم و خواندم. علاقمندان بیوک آقا، چه آنها که ارتباط قدیمی و بسیار نزدیکی با او داشتند و چه ذوقزدههایی که با خواندن خبر فوت بیوک آقا از وجود و عدم اش باخبر شده بودند و حتی برخی خبرگزاری ها، جملات یکسانی را به اشتراک گذاشته بودند؛ همان عبارات کپیشدهای که مشابه آنها را امروز در ویکی پدیای فارسی و دیگر سایتها و یادداشتها نیز میتوان خواند:
“او یکی از بزرگترین نوازندگان تار در ایران بود. فیلم مستند زخمه بر زخم نیز شرح حال زندگی او می باشد که بعد از اکران این فیلم نام وی در سطح بین المللی شهرت یافت. محمدرضا شجریان در ۱۸ شهریور ۱۳۸۹ نامه ای برای بیوک آقا نوشت. …او سال ها در مراغه زندگی کرده است و در مجالس شادی مردم تار مینواخته است. در اوایل میانسالی بیوک آقا برای مدتی در شهر دیده نمی شود. بعد از چند روز او را میبینند که با لباسی مشکی بر تن به شهر باز میگردد. هرگز کسی ماجرای آن روز را نمیفهمد و او نیز هرگز در مورد آن روز با کسی صحبت نمیکند. بعد از این دیگر بیوک آقا برای چند سالی تار نمی زند و آوارهی خیابان ها می شود. …در دخمه ای زندگی میکرده و تنها دوستش یک سازنده تار در مراغه بوده است…”
به نظر میرسد روان پریشیها و دیوانگیها هم در کلان شهرها مدرن شدهاند و اشکال دیگری به خود گرفتهاند..
چقدر زیبا نوشتین..حقا که عین حقیقت رو گفتین..
درود بر شما..
سلام.یاشایین منیم همشهریم.چوخ گوزلیدی.بسیار زیبا بود.مرسی.