گفتگوی هارمونیک | Harmony Talk

سیداصفهانی: مگر هنر گناه است؟

عنوان این کتاب “نامبرده حسین سرشار” هست، می توانید در مورد این توضیح بدید که چه شد این عنوان را براش انتخاب کردید؟

بله، سوال شما سوال مهمی است و اینکه چرا “نامبرده، حسین سرشار”؟ من زمانیکه میخواستم این کتاب را جمع آوری بکنم، این اطلاعات را در واقع، از آقای فرید مصطفوی که یکی از دوستان خوب من در زمینه کار سینما هستند خواستم که اگر چیزی در رابطه با حسین سرشار میدانند در اختیارم بگذارند. لطف کردند و صفحاتی از ماهنامه سینمایی “فیلم” را که آقای گلمکانی -همانطور که الان در ماهنامه سینمایی فیلم کار می کنند آن موقع هم کار میکردند- صفحاتی در اختیار من گذاشتند.

یکی از این صفحه ها دو عکس درونش بود، یکی عکس آقای سرشار بود با عینک و چهره ای خندان و شاداب که کنارش یک عکسی هست از ایشان که موهایشان کوتاه شده، یک عکس پرسنلی که نوشته: “عکس فوق به نام حسین سرشار، ۶۰ ساله، از تاریخ فلان از منزل خارج و تاکنون مراجعت ننموده” و حالا آخرش: “ضمنا نامبرده به بیماری آلزایمر مبتلا میباشد”. زیر این مطلب، آقای گلمکانی لطف کردند مطلب بلند بالایی نوشتند که چرا باید رسانه های ما یک همچین خبری را در صفحه نهم روزنامه کیهان لابلای آگهی های افزایش سرمایه و گمرک جنوب و شرکت برق و غیره بنویسند!

آیا این درست است؟ حداقل اش این بود که باید مینوشتند: “حسین سرشار، ۶۰ ساله، مبتلا به آلزایمر، مدتی است از خانه خارج شده و بازنگشته است. گمشده، از بزرگان و اساتید موسیقی و اپرا در ایران از دست اندرکاران سابق دوبله و بازیگر سینما بوده است. از کسانیکه نشانی از او یافته اند تقاضا میشود… ”

و این به قدری من را تحت تاثیر قرار داد که چرا باید واقعا در حق هنرمندهای ما ظلم شود؟ کوتاهی هایی که شده، یک عده را دچار زخمهای عمیق سی ساله کرده. چرا؟ می خواهم این را تاکید کنم: خیلی از هنرمندان ما از کشور رفتند، من بعد از اینکه کتاب آقای سرشار را نوشتم، متوجه شدم بسیاری از خواننده های اپرای ایران از زمانیکه ساق پای اپرا در ایران قطع شد، نتوانستند در ایران بمانند.

چرا باید خانم X در میوه فروشی کار کند، خانوم Y دیگر نخواند و در غربت بمانند و فرزندان اینها دچار زخم بشوند. مگر هنر گناه هست؟ یعنی کار هنری کردن قبیح است؟ مسخره نیست؟ و شاید به همین دلیل بود که انتشارات ها یا ناشرین ترسیدند کتابی در مورد اُپرا در بیاورند.

من فکرکردم باید اسم کتاب را بگذارم “نامبرده، حسین سرشار” بخاطر اینکه یک جورهایی ایشان را که به فراموشی سپرده شده بود، دوباره یک جوری برگردانشمان به حافظه ی مردم. در واقع حسین سرشار که فراموش نمی شود. این حافظه نسل ماست که ممکن است فراموش بکند.

برای همین اسم کتاب را گذاشتم “نامبرده، حسین سرشار” و اتفاقا در هر گفتگویی که من از بزرگان ِ موسیقی در رابطه با اُپرا در این کتاب گرفته ام این عکس را و این صفحه کوچکی که در مورد حسین سرشار بود را نشانشان دادم وآنها نگاه کردند، همه تاسف خوردند، همه ناراحت شدند، همه برگشتند به ۲۰ سال قبل که چرا؟ که چرا باید برای پیدا کردن هنرمند ِ مهم اپرای کشور چنین آگهی پیش و پا افتاده ای چاپ کنند؟

این تاسفی که همه خوردند من را بیشتر سوق میداد به سمت اینکه نه! اسمِ این کتاب را باید بگذاری “نامبرده حسین سرشار”!

دسترسی به بعضی از هنرمندانی که شما در این کتاب سراغشان رفتید مشکل است یا وقتی صحبت از خواننده ای مثل زنده یاد سرشار می شود اکثرا به ذهنمان نمیرسد که می شود سراغ آنها رفت؛ چطور شد که مثلا سراغ آقای یارتا یاران رفتید و سراغ کارگردانهایی که با ایشان کار میکردند نرفتید؟ یا خانم “ثمر” را چطوری پیدا کردید؟

من دوست دارم جواب شما را اینطور بدهم که آقای یارتا یاران آخرین نفری بودند که من با ایشان گفتگو کردم. پرسیدید که من خانم “پری ثمر” را چطور پیدا کردم، می خواهم سئوالتان را جور ِ دیگری پاسخ بدهم؛ ببینید کتاب ِ من همان طور که میدانید شامل ِ گفتگوهایی است که تنظیم شده، تاریخ دارد و توالی و ترتیب دارد، باید از گفتگوی اول خوانده بشود چون هر گفتگویی یک قصه ای برایش پیش آمده که من رفتم سراغ نفرِ دوم. من اولین گفتگویم را دقیقا در روز تولد حسین سرشار با “سیامک شایقی” انجام دادم بدون اینکه بدانم ۲۲ خرداد تولد حسین سرشار است –این عجیب بود!- و آقای شایقی را از کجا پیدا کردم؟

از طریق آقای مصطفوی که سالها می شناختم و هنوز نمی دانستم که ایشان با آقای سیامک شایقی دوستند. آقای سیامک شایقی در واقع آخرین کارگردانی بودند که با حسین سرشار کار کردند. حسین سرشار در فیلم “راه و بیراه” هیچ دیالوگی ندارد. از دهانش که آن صدای بی نظیر بیرون می آید هیچ کلامی شنیده نمی شود. وقتی که سراغ آقای شایقی رفتم به من گفتند خب من راجع به آقای سرشار چه بگویم؟ و در نهایت من از ایشان نزدیک دوازده صفحه گفتگو گرفتم. بعد از آن، فکر کردم باید برم سراغ آقای هوشنگ گلمکانی. به دلیل اینکه از ایشان بپرسم که خب، شما در یک زمانی در موردِ دوبله داشتید یک سری گفتگوهایی جمع می کردید، بعد رفتید سراغِ آقای سرشار، ضمن اینکه در ماهنامه سینمایی فیلم در سال ۷۴ در مورد حسین سرشار مطلب نوشتید؛ ایشان کجا رفتند؟ ایشان را چگونه پیدا کردید؟ ایشان را چگونه دیدید؟ پس رفتم سراغ آقای گلمکانی. زیر ِ عکسی که از حسین سرشار گرفته شده بود اسم ِعکاسش: رضا رخشان ثبت شده بود. رفتم پیش آقای رخشان و فیلمی از ایشان گرفتم و بعد از اینکه پیش آقای گلمکانی رفتم به چه فکر کردم؟ به اینکه خب، آقای گلمکانی در مورد دوبله یک شماره کار کردند؛ من در گفتگوهایی که در روزنامه های مختلف انجام داده ام از جمله مرحوم خانم فهیمه راستکار که در مورد آقای سرشار هم از ایشان پرسیدم و همینطور در گفتگویم با آقای اصغر بیچاره در مورد آقای سرشار از ایشان پرسیدم که در ایتالیا ایشان دوبلور نقش “ویتوریا دسیکا” بودند و همینطور “آلبرتو سوردی”، ولی بالاخص ایشان ویتوریا دسیکا را خیلی خوب اجرا میکردند.

پس فکر کردم که یک فلش بک بزنم و از خودم بپرسم: “برگرد ببین هنوز چه کسانی از آن زمان زنده هستند و کار کردنده اند؟”

من میان صحبتهایتان فقط این را بپرسم که این گفتگوها در کتاب مثل اینکه منتشر نشده!
همه در کتاب هست.

با اصغر بیچاره، با…
نه، اینها نه. اینها نیست. اینا در گفتگوهایی که خودم در روزنامه های مختلف گفتگو داشته ام وجود دارد و اسم آقای سرشار را مدام آورده ام. این دغدغه ی من را نشان میدهد که من از گذشته به آقای سرشار فکر می کردم.

اینکه پیش آقای گلمکانی رفتم و گفت و گوی مربوط به دوبله ی ایشان با حسین سرشار را دیدم و همین طور از ایشان در مورد ِ همان گفت و گویشان، گفت و گو گرفتم. بعد فکر کردم خب، حالا برگردم ببینم چه کسانی زنده هستند، در قید حیات هستند و در زمان دوبله با آقای سرشار بودند. شکر خدا آقای نصرت کریمی در قید حیات هستند و من با ایشان گفتگوی تلفنی داشتم و خب حافظه خوبی داشتند و در مورد آقای سرشار صحبت کردند. از آنجایی که رشته من تئاتر است و خیلی از اهالی تئاتر را می شناسم، می دانستم که آقای محمد علی کشاورز هم در همسایگی ایشان زندگی می کردند. ضمنا، می خواهم تاکید بکنم که شروع این کتاب بدون حضور ِ خانم شهلا میلانی که من را سوق دادند به جمع آوری این گفتگوها ممکن نبود. خانم میلانی شاگرد حسین سرشار بودند و من از ایشان هم شنیدم که محمد علی کشاورز یکی از کسانی بودند که همسایه شان بودند، هرچند که گفتگویم با آقای کشاورز خیلی گفتگوی خاصی نیست، گرچه برمیگردد به یک تکه هایی از فیلم مرحوم علی حاتمی که جذاب است. بعد از آن برمیگردم به ریزه کاریهایی که آقای سرشار داشتند. کافی است به یوتیوب نگاه بکنیم و سمفونی خیام را ببینیم، هرچند خیلی ها با اسم “سمفونی” در کتاب مخالفت کردند و گفتند که چرا آقای فرهت اسم آن کار را سمفونی گذاشتند، ولی خب من رفتم پیش آقای فرهت و ایشان محضر دلنشینی داشتند و دستشان درد نکند لطف کردند با من گفتگو را انجام دادند. پس فهمیدم که ایشان کاری “دو صدایی” داشتند که خانم پری زنگنه هم در آن بوده است. پس من حتما باید سراغ خانم زنگنه میرفتم.

باید حتما سراغ خود خانم شهلا میلانی که از اول در جریان اینکار بودند میرفتم. همینطور فهمیدم که دکتر امیر اشرف آریانپور که در واقع تاریخ متحرک زنده ما هستند –دستم به تخته، ایشالا همیشه سالم و سلامت باشند- بیشترین اطلاعات و درست ترین اطلاعات و بی غرض ترین اطلاعات را میتوانستند به من بدهند. پس پیش دکتر امیر اشرف آریانپور رفتم. همینطور که میدانید آقای آریانپور همسر پری ثمر هستند. پس از آنجایی که دکتر امیر اشرف آریانپور همسر داشتند که پری ثمر نام داشت و فکر میکنم که همه پری ثمر را در واقع در عرصه موسیقی می شناسند، -به دلیل اینکه ایشان تنها زنی هستند و تنها زن ایرانی هستند که اسمشان در کتاب “جامعه اپرای جهانی” ثبت شده- من تلفن ایشان را گرفتم؛ خانم پری ثمر در آلمان بودند، لطف کردند وقتشان را به من دادند تا در مورد سرشار صحبت کنیم.

اتفاقا از زبان پری ثمر میتوانم بگویم، به نقل از خانم ثمر در اینترنت جسته گریخته می بینیم که حرفهایی زده شده که خوشبختانه در کتاب من تکذیبش کردند؛ این حرف ها مربوط می شود به چگونگی فوت آقای سرشار. در واقع من اینجا کارگاه جنایی نبودم. من میخواستم در مورد حرفه حسین سرشار و در واقع در مورد اپرا -حلقه گمشده- صحبت بکنم که خانم ثمر هم کمکم کردند. همینطور فهمیدم که استاد احمد پژمان قطعه هایی برای بازگشایی سالن و افتتاح اپرا ساختند که در کارهایشان حسین سرشار هم بوده است، خب به ایشان زنگ زدم ایشان در حال رفتن به امریکا بودند، میخواستند بروند فرودگاه، سریع محبت کردند تلفن شان را دادند و من زنگ زدم به ایشان در آنجا و خب آقای “رشید وطن دوست” عزیز و مهربان هم که پذیرای من بودند.

در خیلی از عکس ها ایشان را همراه آقای سرشار دیده بودم. آقای یارتا یاران را پرسیدید که نمیتوانم بر درستی تمام آنچه که گفتند صحه بگذارم. کلا درستی یا نادرستی و قضاوتِ سخنان تمام کسانی که با آنها گفتگو کرده ام را به عهده ی مخاطب میگذارم. آقای یارتا یاران تنها کسی بودند که وقتی که با خانم زنگنه گفتگو می کردم، بین مصاحبه تلفن زنگ می زند و خانم زنگنه به من میگویند: «ایشان می تواند به تو خیلی حرفا بزند ساناز جان»، چون ایشان با آقای سرشار خیلی دوست بودند.

مساله ای که خیلی توجه دوستداران و علاقه مندان آقای سرشار را متوجه خودش کرده و همیشه برایشان سوال بوده، شایعاتی بود که در مورد درگذشت ایشان مطرح می شد، آیا شما با تحقیقاتی که کرده اید به نتیجه قطعی در این زمینه رسیدید یا هنوز فکر میکنید که جای کار دارد این مساله؟
ببینید مطرح کردن این سوال توسط شما -البته خیلی ها این سوال را از من می کنند- برای من جای تاسف دارد! این کتاب در مورد حرفه ی ایشان است، در مورد صحنه ی اپرا است، چگونگی رفتن به روی صحنه است و در مورد وجود اپرا و وضعیت هولناک و رعب آوری که ناگهان بر هنر حاکم شد و همه را دچار یاس و ناامیدی کرد. کتابِ من کتابی نیست که من ذره بین در دستم بگیرم و ببنیم آیا به قول آقای م. ن که گفتند اسم ایشان در فلان لیست بوده، ایشان کشته شده اند؟ من اینکار را نکردم.

اما من قاطع می توانم بگویم با تمام کسانی که گفتگو کردم، با خانواده ایشان که صحبت کردم، نامه نوشتم و از ایشان خواستم در این مورد کمکم بکنند، حتی با کسانی که گفتگو کردم…

آقای سرشار بر اثر همین حرفی که زدم، -این وضعیت هولناک و رعب آوری که گفتم- دچار افسردگی شدند و به قول آقای گلمکانی در آن موقع هنوز بیماری آلزایمر آنقدر فراگیر نشده بود که همه بشناسند. ایشان دچار آلزایمر شدند و بر اثر اتفاقاتی که بر اثر این فراموشی برایشان می افتد، دچار سانحه می شوند و فوت می کنند. ببینید در نامه ای که من از همسر ایشان گرفتم که این در کتاب نیست و می خواهم به شما بگویم…

در کتاب نیست؟
نه، در کتاب نیست و این را دارم برای شما میخوانم. همسرشان برای من این را نوشتند:

…در کتاب نیست ولی میخواهید منتشر بشود؟

بله! “در تاریخ ۲۶/۷/۷۴ گم شد. در بهمن ماه در بیمارستان هلال احمر آبادان پیدا شد. مجددا در ۲۲ اسفند ۷۴ گم شد. ۲۵ فروردین ۱۳۷۵ جسد او را در پزشکی قانونی پیدا کردم” یعنی میبینید! یکماه اینجا وقفه است؛ ایشان گم شدند و ماشین به ایشان زده، آنطوری که پزشکی قانونی گفته، حسین سرشار کشته نشده، کاری هم نکرد که کشته بشود. من بعد از اینکه این کتاب درآمد مورد حمله عده ای بدخواه یا عده ای که دوست داشتند اذیت بکنند قرار گرفتم. من حتی دوباره تماس گرفتم و از همه پرسیدم و همه به اتفاق تمام کسانی که با من گفتگو کردند جوابشان این بود که سرشار بر اثر آلزایمر فوت کرد. همانطور که در کتاب هم من این سوال را پرسیده ام. سئوالی که شما دارید سئوال خود من هم بود، هیچ کس این حرف را تائید نکرد. حتی اگر بخوایم یک پیش فرضی بگذاریم که اسم ایشان مثل خیلی از هنرمندان دیگر در لیستی بوده باشد، حسین سرشار کشته نشده یعنی دست کسی به خون ِایشان آلوده نشده.

درباره این سانحه تصادف، پزشکی قانونی می تواند صحبت کند؟
شما می توانید به بهشت زهرا زنگ بزنید، شماره ی قطعه ی ایشان را بدهید و ببینید چه میگویند…

سوال من چیز دیگری است؛ می گویم حادثه تصادف هم می تواند ساختگی باشد، در قتلهایی که اتفاق می افتد خیلی ها به صورت تصادف و با ظاهر تصادف فردی را حذف می کنند.
نه، این اتفاق برای آقای سرشار نیفتاده. شما مطمئن باشید.

از کجا باید مطمئن باشیم؟
سالها بوده که دچار این بیماری بودند. ایشان مدتها بوده که در بعد از انقلاب که سرود میخواندند وسط کار اشتباهاتی میکردند که همه متوجه اش میشدند. من دوست ندارم به این سوال جواب بدهم به خاطر اینکه کتاب من در مورد این مساله نیست. تا جایی که توانستم در این مورد سوال کردم و جواب ها را گرفته ام. باقی به عهده ی قضاوت ِ مخاطب است.

سجاد پورقناد

سجاد پورقناد

سجاد پورقناد متولد ۱۳۶۰ تهران
نوازنده تار و سه تار، خواننده آواز اپراتیک و سردبیر مجله گفتگوی هارمونیک
لیسانس تار از کنسرواتوار تهران و فوق لیسانس اتنوموزیکولوژی از دانشکده فارابی دانشگاه هنر تهران

دیدگاه ها ۳

  • با توجه به آگاهی و شناخت از زنده یاد سرشار..آن هم نه بصورت کامل ! با خانم اصفهانی در مورد شرح ِفرمایشاتِ ایشان در این گفتگو موافق ، و کاملا تایید می نمایم.درود بر ایشان..وحیدتوتونی کاشانی. ۱۳۹۲/۸/۱۹ آبان بابل.

  • من هنرجوی استاد سرشار بودم، هیچ کس نفهمید چطور از آبادان سر در آوردند، چون حتی آدرس منزل شون رو گم میکردند.
    بعدها معلوم شد ولگردها و دیوانه ها را به آبادان می بردند تا همانجا فوت کنند.
    چه در اوج بیماری و چه در مدت اقامت در آبادان همیشه این جمله را تکرار می کردند:
    من ریگولتوی اپرای تهران هستم.
    به خاطر همین موضوع فکر کرده بودند ایشان دیوانه است.
    متاسفانه خانم سید اصفهانی (…) نکات تاریک زندگی هنری ایشان را بازگو نکرده اند.
    متاسفم.

بیشتر بحث شده است