گفتگوی هارمونیک | Harmony Talk

زمان با شکوه نقطه اوج (۲)


در مرحله بعدی، ترکیبات را چه در قالب اثر بصورت سلو و چه در اثر قالب یک اثر ارکستری میتوان کوشش برای برجسته کردن همان نقطه اوج یا اکنون تجلی تلقی کرد. صفحه سفیدی را در نظر بگیرید و ابتدا در آن یک نقطه سیاه قرار دهید و سپس کوشش کنید تا تمامی این بستر سفید را به صورتی تصویر سازی کنید که آن نقطه تبدیل به مرکز توجه شود. یک هنرمند خلاق موسیقی دان اگر نتواند نقطه اوج و اکنون ویژه اثر خود را پیدا کند اصولا نمیتواند به حوزه خلق اثر گام گذارد؛ حتی در موسیقی مدرن کوشش برای دست یابی و اکنون مذکور به نفی بسیاری از قواعد نیز می انجامد.

بهرصورت میتوان برای تمامی هنر ها یک اکنون شهودی تعریف کرد که در سیر مکانی و یا زمانی ظاهر میشود، بطوری که کشف و درک آن همان کشف و درک اثر است نمیتوان برای چنین درکی نوعی مکتوب تدارک دید آن چه بتواند چنین درکی را توضیح دهد همان اثر هنری است. اگر میشد آن را مکتوب کرد دیگر چه حاجتی به خلق اثر موسیقایی بود.

این مفهوم را واگنر در جمله مشهور خود بیان میکند ” آنجا که زبان خاموش می ماند موسیقی آغاز میشود.” در نقد اثر موسیقی نیز چاره ی جز این نداریم که فراز فرود های اثر هنری را چون سایه روشن ها و رنگ های یک اثر نقاشی در جهتی تحلیل کنیم که بتوانیم آن اکنون شهودی را رد یابی نماییم. از این منظر آن اثری موفق خواهد بود که بتواند خود را به تمامی در افق دید اکنون شهودی خود ظاهر کند.

که اگر چنین شود اثر در یاد باقی می ماند و زمزمه میشود. چنین حالتی را می توان در آثاری که نسبت به آن ها حالتی نوستالژیک پیدا میکنیم، ردیابی کرد هنگامی که اثری موسیقی را که در موقعیت زمانی خاص در گذشته شنیده اید، دیگر بار می شنوید نوعی حس خاص و اغلب پاک به شما دست میدهد، نوعی حضور مجدد در زمانی دیگر یا … هجرتی از زمانی به زمانی مثل آن است که به اوج آن اکنون شهودی می روید و به تمامی به افق زمانی خاص نگاه میکند، که نوعی زنده شدن دیگر بار زمان از دست رفته است.

نوعی معرفت زمانی که حتی میتواند به نقدی صادقانه از گذشته ای فرجام یابد که در چنین اکنونی ظاهر میشود. در میان تمامی هنر ها هیچ هنری چون موسیقی از ظرفیت این چنین سرشار نیست. موسیقی کلاسیک غرب را میتوان ظرفیتی سرشار از چنین اکنون های شهودی دانست. در این اکنون ها انسان مدرن با تمامی فردیت خود حضوری جمعی پیدا میکند چرا که این موسیقی به ویژه از زمانی که مسلح به نت نویسی شد توانست تمام ظرفیت درونی فرد را به میدان زندگی واقعی محیطی وی پیوند زند. جهان مثالی با جهان واقعی به آن چنان پیوندی دست یافتند که تا به حال در هیچ نوع موسیقی در جهان، تجربه نشده بود.

پیوندی که نه تنها راز جاودانگی آثاری چون آثار باخ، بتهون و حتی شوستاکویچ را آشکار میکند بلکه راز قدرتی را که جوهره ظهور تمدن خاک است را آشکار می سازد. آن چه تمدن خاک به بشر ارزانی کرد آشکار سازی توان انکشاف قدرت از پدیدار های نا شناخته بود. نوعی پیوند فن آوری با آرزومندی. جهانی که مهم ترین راز قدرت آن در این نکته نهفته بود که دانایی از دانسته ها ناشی نمی شود. بلکه از پرسش ها پدیدار می گردد.

در موسیقی این نیروی پرسشی زایی را نوازندگان و رهبر ارکستر آشکار میسازند هنگامی که فورت ونگلر سنفونی نه بتهون را در آن کلیسای مشهور رهبری میکرد، در حقیقت توانسته بود به پرسش های کلیدی این اثر دست یابد. در موسیقی هر نوازنده و رهبری با پرسش مجدد از اثر، اثر را مجددا خلق میکند.

این کاری بود که خود بتهون یا باخ با خواندن ردیف نت ها انجام میداند و خود به درک از موسیقی می رسیدند. اگر نتوانیم این موسیقی را درک یا در ذهن خود بنوازیم به درک از آن موسیقی دست نخواهیم یافت و در کمان تنها در نوعی حسی غریزی فرو می ماند.خلق مجدد اثر هنری بدون ردیابی نقطه اوج یا اکنون اثر گذار آن ممکن نیست.

هنگامی که بتهون با آن ضربه های آغازین سنفونی پنج کارش را آغاز کرد در حقیقت نشان داد که حتی میتوان نقطه اوج یک اثر را در همان آغازین لحظه های اجرایی اثر قرار داد. راز گیرایی سنفونی پنج در همین نکته است. این سنفونی از همان آغاز خود آن چنان نیروی توجه شنونده را به خود جلب میکند که تو گویی آن او را …. با خود به عالمی میبرد که در آن نیروی عشقی نا شناس با تمامی آگاهی شنونده به جدال بر می خیزد.

کی شود این روان من ساکن

این چنان که ساکن روان که منم

هنگامی که به قله اثر یعنی به این اکنون با شکوه گام میگذاریم به ناگاه چون مسافری می شویم در میدان نگاه به آینده. در این سفر است که راز ارتباط آرزومندی با واقعیت های تراژیک و مقدر سرنوشت آشکار میگردد. هیچ کلامی نمیتواند جدالی را که حاصل ضربات سرنوشت که در آغاز سنفونی پنج بتهون است را با نیروی رهایی بخش عشق در فضای بعدی آن تعریف کند. تنها آن گاه که به بلندای با شکوه موسیقی در پیوند میان موومان سوم با چهارم گام می گذاریم در می یابیم که چرا اقبال لاهوری گفت:

تا به دریا موج ها برپا نشد

نام دریا در خور دیا نشد

و حافظ چه بهتر گفت

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال مقام عالمی میکشم از برای تو

موسیقی و تنها موسیقی است که قادر است راز لذت قال و مقال زندگی را، این گفتگوی معرفت زا را در مقابل بهشتی که در ظاهر نقطه فرجامین زندگی آرزو مند است آشکار کند و نشان دهد که وظیفه ما یافتن پاسخ اصلی نیست بلکه یافتن پرسش اصلی است آنان که به دنبال پاسخ نهایی اند چیزی جز سنگدلی برداشت نخواهند کرد.

محسن قانع بصیری

محسن قانع بصیری

۱۳۲۸-۱۳۹۶ تهران

نویسنده و نظریه پرداز در زمینه های اقتصاد، فرهنگ، هنر و مدیریت

دانشکده علوم رشته شیمی دانشگاه تهران و دانشگاه جیورجیا آمریکا

دیدگاه ها ۲

بیشتر بحث شده است