به محض دیدن این کودک بی گناهی که تمام زندگیش را باید با دست ها و انگشتانش لمس می کرد، چشمانم پر از اشک شدند. دوست نداشتم که همان موقع آری بگویم، چرا که میبایست به کشف متدی میرسیدم که یک کودک کاملا نابینا را بتواند راهنما باشد. به این خاطر از او خواهش کردم که یک هفته به من فرصت بدهد. گمان می کردم که اگر من توانایی و جرئت و اعتماد به نفس کافی برای آموزش به این کودک را داشته باشم، پس هر چه در توانم باشد را به کار خواهم گرفت.
هر شب در اطاق کار آرام خودم به این مسئله فکر میکردم که چگونه میتوانم به یک کودک نابینا درس بدهم؟ ایدهای نداشتم. ناگهان به ذهنم خطور کرد که خودم را در وضعیت این کودک و دنیای تاریکش قرار بدهم. بپا خاستم و کلید برق را خاموش کردم. در تاریکی محضی که پدید آمده بود دوباره برگشتم و در جای خودم نشستم. باید تصور می کردم که در تاریکی محض بسر بردن و زندگی کردن چگونه است؛ اینگونه میتوانم دنیای تاریک نابینایان را لمس کنم.
احساس کردم اطاق برای من کاملاً خالی است. ویولون خودم با آرشهاش را نمیتوانستم ببینم، اگر چه مطمئن بودم که آنها در آنجا هستند چهار سیم آن (سیمهای ویولن) و ترتیب و تنظیم آن و برداشتن و فرود آوردن آرشه و انگشت گذاریها و… چگونه میتوانم تمام کارهایی که باید بر روی این ساز انجام شود را به این کودک انتقال دهم؟
در دنیای تاریک دور و بر و اطراف خودم را لمس کردم، سپس ویلن و آرشه را از جعبه اش بیرون آوردم و شروع به نواختن کردم. احتمالاً برایم امکان پذیر بود که در تاریکی یا روشنایی صدای ساز را در بیاورم، چون من غالباً با چشمان بسته اجرا میکنم، من میتوانستم گذشته را لمس کنم و سیم ها، خرک ویلن و پرده هایش همه را حس میکردم.
میتوانستم همه را ببینم غالبا در هنگام نواختن چشم هایم را میبستم بدون آنکه به آن فکر کنم که چشم هایم بسته است. اما حالا برایم روشن شد که ما بعضی وقتها که چشم هایمان را بستهایم یعنی متکی به چشمانمان نیستیم بوسیله کان (Kan) همینطور با جسم و روحمان معطوف میشویم به اجرا.
تمرینهایی که همینطور در تکرار هستند ناخواسته و ناخودآگاه بوسیله شور و تلاش های زندگی به ما قدرت عجیبی میبخشد، این توانایی ما را در مرحلهای قرار میدهد که تا بر تمام سختی ها غالب بشویم و استادانه بر آنها فائق آییم. به این دلیل توانستم در این اطاق و تاریکی محض آن که قادر به دیدن چپ و راست خودم نبودم بر روی سازم بنوازم و بعد…
***
«حالا میخواهیم سعی کنیم، سرآرشه را با دست چپ بگیریم اینجا آرشه را به دست راست بگیر آن را میبینی؟ درسته؟ خوب، شروع کن!
میخواهیم ببینیم که آیا تو با یک حرکت میتوانی این کارها را انجام بدهی، کوشش کن، یکبار سعی کن.» اما دست چپش با آرشه فاصله زیادی داشت. او سعی میکرد با نوع کاراکتر خودش این کارها را که بعضاً به دفعات تکرار می شد، امتحان کند… و اینکار برایش جالب بود.
گاهی اصلاً سعی اش درست از آب در نمیآمد و دفعات بعد آرشه را در جهاتی کاملاً دور نگه میداشت. خانم و آقای تاناکا هیجان زده و ساکت بودند و به نظر میآمد که زیرلب دعا می خواندند.
بالاخره تائیچی توانست سرآرشه را با دست چپ لمس کند. «خوبه… حالا همین کار را پنج بار پشت سر هم تکرار کن و بدون اشتباه و این تمرین های تو خواهد بود برای هفته دیگر.»
۱ نظر