در راه شکوفا شدن
من در بین سنین بیست تا سی سالگی غالبا به عنوان دانشجو در برلین بسر می بردم. وقتی که من به آلمان رسیدم به دنبال بهترین معلم ویولون بودم و کارل کلینگر را پیدا کردم. پروفسور به من قطعات بسیار سختی را داد که بر روی آنها کار کنم من هر روز پنج ساعت تمرین می کردم اما هر چه بیشتر کار میکردم مثل این بود که من عقب تر می رفتم! روزها و ماه ها به همین گونه سپری می شدند و من اصلا پیشرفتی نمی کردم تا اینکه بطور کلی قطع امید کردم. فکر می کردم که امیدی نیست من بی استعداد هستم. از کنسرتهای موسیقیدانهای بزرگ هم دیدن می کردم که مرا دلسردتر می کرد.
وقتی که کنسرت ارکستر فیلارمونیک برلین را با آن نوازندگان فوق العاده اش می شنیدم برایم حیرت انگیز بود و به شعف می آمدم اما بعد از پایان یک کنسرت خودم را به همان اندازه درمانده تر احساس می کردم!
دائما به خودم این را می گفتم که چه حیف که من بی استعداد هستم. این زحمت های هر روزه من اصلا ارزشی ندارد و فکر میکردم که من فاقد توانایی و استعداد هستم و میخواستم که اصلا بمیرم! به چنین احساساتی تقریبا هر جوانی دست پیدا می کند. بخصوص کسی که میخواهد خودش را وقف هنر کند.
خود را مقایسه با بازدهی بیش از اندازه و استعداد پیشکسوتهایش می کند و قابلیت و توانایی هایشان را با توانایی های خود مقایسه می کند و بعد به خود تلقین می کند و می قبولاند که استعداد ذاتی است و با انسان متولد می شود و طبیعتا میتواند انسان را غمگین و مالیخولیایی بکند و به یاس و ناامیدی بکشاند.
هیچ استعداد و قریحه ای اینقدر کوچک و بی اهمیت و ناچیز نیست که برای آن سعی و تلاشی نکرد
من گمان می کنم که خیلی از جوانانی که به توانایی و استعدادهایشان شک و تردید می کنند به خود کشی می اندیشند. اما بجای چنین زندگی غم انگیز و ناامید کننده ای باید شروع کنند و به خود بگویند استعداد با انسان متولد نمی شود بلکه باید آن را بدست آورد. اگر این را برای خود روشن کرده باشند می توانند تشویق بشوند و راه را از سختی و رنج و مشقت تقییر دهند و حتی لبریز از امیدواری بشوند و قدمهایی را در امیدواری بردارند؛ تلاش و زحمت صحیح همیشه پر فایده است.
وقتی که من ژاپن را ترک می کردم به هیچ وجه قصد این را نداشتم؛ مسحور و شیفته راه موسیقی بودم می خواستم یاد بگیرم، تحقیق کنم و بدانم که هنر چیست، کاملا می خواستم به آن آگاهی پیدا بکنم اما از کمبود و فقدان توانایی و شایستگی کار اجرایی موسیقی خود دلسرد و مایوس و سرخورده شده بودم.
غرور آسیب دیده من طلب می کرد که من بگذارم و از راهیان جستجوگر راه هنر بشوم و بروم و راز و رمز کیمیای هنر را پیشه کنم، به این گونه من به آزادی رسیدم آزاد از یاس و ناامیدی، اگرچه که من صاحب استعداد و توانایی نبودم و پیشرفتهای من اندک بود در عوض تصمیم گرفتم که قدم به راهی بگذارم که یک زندگی معتدل و موزون قدم به قدم مرا به پیش ببرد، بدون آزار و اذیت عجله نمی کردم ولی آرام هم نمی گرفتم.
تلاش میکردم و زحمت می کشیدم و از این راه و روش نه تنها آرامش و خونسردی خود را بدست آوردم بلکه حتی محتوای زندگیم را هم بدست آوردم. من آموختم که احساس کمبود و فقدان استعداد و افسوس و تاسف خوردن به آن چه احمقانه است.
کوشش و تلاش برای در راه هنر قدم برداشتنم به من کمک کرد که بتوانم استعدادم را بسط و گسترش بدهم. من بی استعداد هستم! این نوع فکر کردن چقدر غم یاس و ناامیدی با خود به همراه می آورد. چقدر انسانها اسیر اینگونه افکار شان هستند که البته این راهی است برای سر باز زدن از کار کردن! بعد از سالهای طولانی تحصیلی متوجه شدم که انسان نتیجه محیط زیستش است.
اگر از قبل متوجه شده بودم که استعداد و توانایی بوسیله کار و تمرین بسط و گسترش پیدا می کند از خیلی قبل تر راه درستی را در زندگی پیش می گرفتم، هر کودکی میتواند درست تربیت بشود اما بستگی به این دارد که با چگونه متدی تربیت می شود. باید با متدی کاری و اثر بخش آموزش و پرورش یافت.
معلوم نیست چه اصراری دارین که هر روز آپدیت کنین ، می تونین هفته ای یه مطلب بنویسین ولی چیزی باشه که بشه خوندش .
جالب بود یعنی اینطوری بگم عالی بود دقیقا منم عین اینم
سپاسگزارم
مطالب مفیدی بود