در جامعه جوان هنرآموزان آکادمیک موسیقی کلاسیک، سئوالی وجود دارد که آیا نوع آموزشی که ما در ایران می بینیم، مانند شیوه آموزشی روز دنیاست و آیا در مراکز آکادمیک غرب، آهنگسازان و استادان موسیقی، تنها موسیقی آوانگارد را به عنوان موسیقی هنری روز می شناسند و دیگر انواع و سبکهای آهنگسازی را مربوط به تاریخ موسیقی می دانند؟
برای پاسخ به این سئوال اول باید به این موضوع بپردازیم که ریشه موسیقی مدرنی که بخشی از آن به طور کلی آوانگارد نام گرفت و بخشی اکسپریمنتال (تجربی) چیست؟ ریشه انواع این سبک ها می رسد به حدود سالهای ۱۹۵۵ و در سالهای ۶۰ و ۷۰ به اوج رسیده و در پایان دهه ۷۰ رو به افول و فراموشی می رود. در سالهایی که از آنها یاد کردیم، میبینیم که از نظر جامعه شناسی، اتفاقات مهمی در غرب می افتد که یکی از مهمترین این اتفاقات، بوجود آمدن جنبش های عصیانگری است که خواستار تغییرات ساختاری در نظام های حاکم بودند.
این اعمال ساختار شکنانه، دارای جنبه های مثبت و منفی بود که از موارد مثبت آن صلح طلبی و ضدیت با جنگ بود در زمانی که مسئله جنگ ویتنام وجود داشت و عصیان سربازان و جوانان آمریکایی علیه این جنگ؛ از طرفی حرکت هایی مانند برنامه ای که بیتل ها در ساعت یازده صبح و در شلوغ ترین زمان کار بانکهای انگلیس در مرکزی که قلب بیزینس انگلیس است، به اجرا گذاشتند و بر بام یکی از ساختمانهای مشرف به این سازمان با بلندگو های ۳۰۰ – ۴۰۰ واتی گذاشتند و با اجرای موسیقی، سیستم کاری این سازمان را به هم ریختند… از این اتفاقات بگیرید تا جریان های عام تری مثل هیپی گری و دیگر حرکتهای ضدساختاری آن زمان.
این اتفاقات منجر به تحولاتی در دیدگاه های فلسفی، اجتماعی و جامعه شناسی آنروزگار می شود. این ساختارشکنی ها تا اینجا پیش می رود که کشوری مثل انگلیس که قدمتی طولانی در تاسیس راه آهن در دنیا دارد به جایی می رسد که به بهانه اینکه راه آهن، ثمره عصر بورژوازی است، به تخریب این میراث صنعتی انگلیس دست زدند و به جای آن اتوبان کشیدند که امروز بسیار از کرده خود پشیمانند!
پس میبینیم در این دوره اتفاقات درشتی در غرب رخ می دهد که بخشی از آن چپ گرایی است، بخشی هیپی گری است و… در موسیقی شاخص های جدیدی بوجود می آید که نمونه های موسیقی های اکسپریمنتال و ضد ساختارگرا هستند؛ مثلا جان کیج را در ایران اشتباه معرفی کرده اند، بحث کیج تونال بودن یا نبودن نیست، او با ساختار مخالف است.
هر آهنگسازی که بیاید و ساختاری برای کارش مشخص کند مخالف جهت کیج است؛ او می گوید چند نفر بیایند و با هم اتفاقی را خلق کنند، یکی راه برود، یکی حرف بزند، یکی در جایش تکان بخورد… همه آهنگسازند و این صدا موسیقی است؛ یا تاس بی اندازیم ببینیم چه نت هایی می آید و همانها را اجرا کنیم، کسی دخل و تصرفی در ساختار نداشته باشد.
کیج و مکتب اکسپریمنتال اینگونه بوده است.
آوانگاردها می خواهند ساختار دیگرگونه ای تولید کنند و راهشان متفاوت با کیج است؛ کیج ضد ساختار است حتی آوانگارد! در کنار این جریانات می بینید که خط فکری شوئنبرگ جلو می آید؛ خط فکری شئونبرگ از پست رومانتیک سرچشمه گرفته است یعنی او می خواهد صوت را از چهارچوب تونالیته ای که به قدری به پیچیدگی و کروماتیزم رسیده (که به آتانوال میرسد و اینقدر گامهای مختلف درون آن هستند که گامی قابل تشخصی نیست مگر اینکه در هر ضرب بخواهید دنبال گام بگردید) به سیستم دودکافونیک برساند.
باز جریانات دیگری هم در آن مقطع زمانی ۲۰ تا ۲۵ ساله اتفاق می افتند؛ این جریان غیر از موسیقی در هنرهای تجسمی و دیگر هنرها هم به صورت همزمان ظهور داشت.
این حوادث حاصل تغییرات در فلسفه هنر و تغییرات اجتماعی است. در فلسفه هنر یک تغییر اساسی روی داد که قبلا در امپرسیونیسم جلوه هایی از آن دیده شده بود ولی در این دوره به طور اساسی تغییری روی داد که با این قدرت در هیچ دوره ای روی نداده بود و آن این نگاه به هنر بود که هنر را ابزار نمی دید و لذا خود هنر هدف بود.
بحث موسیقی قرن بیستم جذاب و تازه است، حتما ادامه بدبد!