انقلابیترین تغییر در این میان با تثبیت موسیقی مدرن سریالی رخ داد. آنجا که موسیقی تونال به مثابهی مادر تمامی سبکهای قبل از دورهی مدرن، جای خود را به نظامی داد که اساسن از الگوی جدیدی پیروی میکرد. موسیقی دورههای قبل، به رغم داشتن تفاوتهای اساسی، همگی تونال محسوب میشدند؛ هرچند به غیر از تونالیته، اشتراکات کلی دیگری نیز وجود داشتند.
برای نمونه استفاده از بیشتر فرمهای موسیقی غرب، در تمام این دورهها دیده میشوند.
اما به حد کفایت وجوه تمایزی وجود داشتند که دورهای را از دورهی دیگر جدا کنند.
تااینکه در قرن بیستم، حاکمیت تونالیته با ظهور موسیقی دوازده تنی جای خود را به صورتبندی دیگری داد که این موسیقی نیز الگوها و قواعدی داشت و می شد آثار این دوره را نیز با مجموعه مشخص و مدونی از قواعد تبیین کرد. بنابراین علارغم بنیادی و انقلابی بودن تغییر، یک چیز هنوز طبق روال دورههای قبل بود و آن وجود یک صورتبندی مشخص و حاکمیتِ مجموعهای از اصول و قواعد بر تمام آثار آن نوع از موسیقی بود.
در سپهری موسیقایی وجود این صورتبندیهای جامع را می توان به مثابهی همان چیزی دانست که اندیشهی پستمدرن از آن تحت عنوان «روایتهای کلان» یا «فراروایتها» نام میبرد.
«روایت کلان» هر مفهوم بسیط و جامعیست که نحوهی رفتار اجزای یک ساختار را با ارائهی مجموعه قواعدی مشخص تعیین می کند و «نشان میدهد که در هر حوزه، چه گزارههایی مشروع و چه گزارههایی غیرمشروع اند» (مالپاس،۱۳۸۸: ۵۲). دین در جامعهی دینی یک فراروایت است. اعتقاد به اصالت علم و عقل و تمام آموزههای عصر روشنگری، روایت کلان آن دوره بودهاند. ازدواج دو جنس مخالف و هر نظام اخلاقی یکپارچهی دیگر، به منزلهی یک روایت کلان است؛ و نمونه های دیگر…
یکی از پایه های پستمدرنیسم بهرغم تمام عدم قطعیتها در چند و چون آن، و نیز نداشتن حد و حدود مشخص، به رسمیت نشناختن همین فرا روایتهاست. پستمدرنیسم ضمن اعلام اینکه دوران روایتهای کلان به پایان رسیده، رسالت خود را «گسترش بی اعتمادی و ناباوری به هرگونه فراروایت» می داند (نوذری، ۱۳۸۸: ۱۳۹). علل وجودی چنین رویکردی را عمومن در دو مورد میتوان خلاصه کرد: یکی نتایج نامطلوب حاکمیت روایتهای کلان در سدههای گذشته، که به زعم پستمدرنیستها علت اصلی جنگها و انواع بحرانهای امروز جهان بوده و هست (استالابراس، ۱۳۸۹: ۲۷) و دیگری تغییراتی ناشی از پیشرفت علم و فناوری که شکل زندگی انسان و جوامع انسانی را بطور اساسی تغییر دادهاند.
برای نمونه در طول قرنها، همواره روایتی واحد و یکپارچه از مفهوم قدرت وجود داشت و ماهیت و جایگاه آن، در مراکز ثابتی معرفی میشد.
اما با تغییر شکل و ساختار جوامع، بویژه از چند دههی اخیر، قدرت در هیأتی متکثر، در دولت و رسانه و شرکتهای چندملیتی و دیگر نهادهای اجتماعی نوظهور جلوه یافته است. ازینرو پستمدرنیسم، دیگر به تسلط یک صورتبندی غالب، اعتمادی ندارد و در نقطهی مقابل، کارناوالی از روایتهای خُرد را به عنوان جایگزین حضور یکپارچهی یک روایت کلان واحد، به رسمیت می شناسد (همان:۲۱۵).
۱ نظر