در آفرینش اثر من هنرمند نابغه، آزاد است. چیزی را می آزماید که در زندگی هر روزه اش از او دریغ شده است، چیزی که فارغ از بایدها و نبایدهاست. اما این آزادی از چه چیز خبر می آورد؟ از یکی شدن جهان راستین با دنیای آرمانی و مثالی. نکته اینجاست که در هیچ شاخه ای از تعقل و علم انسانی نمی توانیم این “یکی شدن” را تجربه کنیم. ما همواره در مقابل فاصله دنیایی که بر ما ظاهر می شود و دنیای درونی «جهانی که منطق نهایی و نهانی ماست» قرار می گیریم.
فاصله ای که کانت از آن چون شکاف میان دنیای پدیداری و “جهان چیزهای در خود” یاد می کرد. ما دنیای پدیداری را می شناسیم، یا می توانیم بشناسیم، اما جهان پنهان نومن ها را نمی توانیم بشناسیم. شلینگ می گوید در هنر – و فقط در هنر – ما از این فاصله می گذریم، آن هم نه با نیروی خردورز ذهن و آگاهی، بلکه با شهود هنری و به یاری نبوغ.
در آفرینش ناب هنری، هنرمند که آزاد است، مطلق را می شناسد و از آن برای ما خبر می آورد. او از یکی شدن دنیای پدیدارها و جهان منطق درونی چیزها، برای لحظاتی کوتاه باخبر می شود و ما نیز در رویارویی با کار او باز برای لحظاتی کوتاه از این “وحدت” با خبر می شویم. پس “علم هنر” باید راز این لحظه های کوتاه را دریابد. علم هنر اصطلاحی است که شلینگ در مقاله “هنر و زیبایی شناسی” خود به کار برد و تا حدودی جایگزین زیبایی شناسی اش کرد.
شلینگ نیز چون هگل به ایده ها باور داشت و هر چند «باز چون هگل» مدعی بود که باورش به ایده چندان ارتباطی به نظر افلاطون ندارد، اما به آسانی می توان تاثیر دیدگاه افلاطونی را بر اندیشه او در مورد ایده بازیافت.
شلینگ معتقد بود که اگر چیزی در این دنیا زیباست، دلیلش را باید در بهره مندی آن از ایده زیبایی یافت.
هنگامی که شلینگ در مقاله “هنر و زیبایی شناسی” می نویسد که هنر نسخه پندارگون واقعیت را می سازد و این نسخه به طور کامل در ابژه های حس پذیر جلوه می کند، در واقع به برداشت اصلی نوافلاطونیان از هنر همچون آفریننده “واقعیت دوم” بازگشته است. و باز در همان فضای ایده هاست که او می گوید زیبایی یعنی همسانی هر چیز با وجود ایده آل خود و یکی شدن وجود محدود و کرانمند با هستی نامحدود، مثالی و بی کران.
شهود زیبایی شناسانه از نظر شلینگ جز این نیست، مکاشفه یکی شدن آنچه می بینیم با کمال آنچه می شود دید.
اما حقیقت هر چیز چیست؟ جز یکی شدن چیزی با کمال خود آن؟ شلینگ به زبانی یادآور زبان افلاطون می گوید که زیبایی همان حقیقت است و تا آنجا که در این جهان آفریده می شود کار ذهن هنرمند است. هنرمند پدیدآورنده در لحظه ای بی خبری، تسلیم نبوغ خویش، زیبایی را می آفریند، یعنی حقیقت را موجب می شود. از سوی دیگر فیلسوف در این دنیا کاری جز کشف حقیقت ندارد، یعنی ناگزیر است که همپای هنرمند حرکت کند. زیبایی شناس «که بهترین زیبایی شناس هم از نظر شلینگ همان آفریننده زیبایی، یعنی هنرمند است» با فیلسوف همراه و همکار می شود.
۱ نظر