پنجم و ششم متوسطه را در قزوین گذراندم (پدر شده بود شهردار قزوین) و معلم ویولن من معلم موسیقی مدارس قزوین بود و از اهالی رشت و اگر چیزی یاد گرفتم از ایشان بود که کتاب اول و دوم هنرستان موسیقی (تهران) را با من کار کردند (اسم شان یادم نمی آید اما یادشان گرامی باد) هم در آنجا اولین بار در کنسرت های مدرسه ای شرکت داشتم که آهنگ های معروف آن دوران را (بارون بارونه زمینا تر میشه) اجرا می کردیم و بسیار مورد توجه و تشویق حضار محترم (که غیر از کنسرت های ما هیچ کنسرت دیگری ندیده و نشنیده بودند) قرار می گرفتیم و همه فکر می کردیم که علی آباد هم شهری است.
موسیقی ایرانی در آن دوره و برای ما – مقیم شهرستان ها – در وهله اول تصنیف و ترانه بود – سطحی و سبک – که همیشه از رادیو پخش می شد. من از ویولن زدن پرویز یاحقی که آن هم – لابلای تصنیف ها – از رادیو پخش می شد تقلید می کردم. از تصنیف های مخصوص ویولن که هنوز هم بیاد دارم و هر دو با ویولن نوازی شروع می شد، یکی «مرا ببوس» و دیگری هم «رفتم که رفتم» بود و از برنامه های اصلی رپرتوار من و هنرآموزان ویولن مثل من بودند.
خلاصه اینکه دوران نوجوانی از هر حیث (جهت های دیگرش داستان های دیگری دارد) به بطالت گذشت (هم آن سال که من مشق ویولن را در اصفهان شروع کردم مصادف بود با ۲۸ مرداد ۳۲ و برکناری مصدق و شروع دوران بطالت همگانی)، این بطالت نه شناسایی می شد و نه مورد بررسی قرار می گرفت اما کاملا محسوس بود، آنچنان که نیروی گریز از مرکز و آرزوی پرواز به خارج و فرار از آشیانه روز به روز قوی تر می شد.
یک سال بعد از دیپلم متوسطه (شاگرد اول ششم ریاضی دبیرستان پهلوی قزوین) به تهیه مقدمات پذیرش از دانشگاه فنی وین و خواندن زبان آلمانی (نزد موسی شهابی در محل دبیرستان البرز تهران) گذشت تا بالاخره در یکی از صبح های پر طراوت بهار سال ۱۳۳۹ با میهن تور تهران را اول به قصد تبریز و نهایتا به قصد وین ترک کردم. دهه ۶۰ و ۷۰ (میلادی) در وین در ضمن تحصیل معماری با سرسختی به جبران بطالت های نوجوانی پرداختم (ابعاد بطالت های نوجوانی در ایران کم کم در همه ابعاد هستی دستگیرم می شد!) به غیر از ریاضیات و هندسه که در قزوین معلم های خوبی داشتم و آقا معلم هندسه تحصیل معماری را به من توصیه کرده بود، موضع عقب ماندگی، محسوس و آزار دهنده بود؛ بخصوص در موسیقی!
در وین موسیقی به عنوان یکی از ارکان اصلی فرهنگ و به عنوان یکی از شاخه های جدی و مهم هنر و یکی از وسائل و لوازمات ضروری زندگی معنوی جامعه مطرح و جاافتاده بود. زندگی بدون موسیقی، بی معنی و بی عمق می نمود. هر شب در وین هم زمان بین ساعت های هفت تا ده شب چیزی در حدود ده تا بیست برنامه مختلف کنسرت موسیقی، غیر از اپرا و تئاتر اجرا می شد و می شود و من می شنیدم و می دیدم و می خواندم و می فهمیدم که همه چیز با هم ربط داشت، معماری (آدلف لوز، اتو واگنر، له کربوزیه، میس وان د روهه و…) با موسیقی (باخ، بتهوون، شوبرت، مالر و شونبرگ و…) با فلسفه (راسل، ساتر، مارکس، بلوخ، آدورنو و…) با نقاشی (کوکوشکا، کاندینسکی، شیله و…) با ادبیات (برشت، ژید، کامو و…) با روان شناسی (فروید، شنیتسلر و…) این بود که با موسیقی، فرهنگ و هنر اروپایی آشنا و مانوس شدم.
ویولن نوازی داوید ایستراخ و یهودی منوهین را در ردیف های جلو در کنسرت هاوس وین از فاصله چند متری دیدم و شنیدم و یاد اولین ویولن ساخته خودم و تشویق و توجه آقاجون خودم افتادم! در سال های هفتادِ فرنگی، من (فارغ التحصیل سال ۱۹۶۸ در رشته مهندسی معماری از دانشگاه فنی وین) یک معمار جوان و فعال وینی بودم. با زمینه فکری متمایل به اپوزیسیون خارج از پارلمان، مخصوصِ جوان های دانشجوی آن دوره (مرحوم رودی دوچکه و دانیل کن بندیت، نماینده امروز سبز ها در پارلمان اروپا) و فلسفه ساتر و آدورنو و مارکوزه. ایران و موسیقی و هنر ایرانی تقریبا از خاطرم رفته بود. (در اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور و کنفدارسیون معرف هم شرکت نداشتم)
۱ نظر