گفتگوی هارمونیک | Harmony Talk

نگه جز پیشِ پا را دید نتواند…

برای من برجسته‌ترین موضوع در سال ۱۴۰۰، آخرین سالِ قرن، شتابِ مضاعفِ مهاجرت و میل به مهاجرت مخصوصاً در میان اهالی فرهنگ و هنر بود. ظریفی برایِ دعای قبل تحویلِ سال نوشته بود: برایتان ذوقِ شبِ قبل از مهاجرت را آرزو می‌کنم! در دهه‌های گذشته نیز شاهدِ این میل به رفتن از ایران بودیم و این بریدن را عینِ «نجات یافتن» دیدن. اما سال ۱۴۰۰ دایره‌ی آنها که رفتند یا دارند تمامِ تلاشِ خود را می‌کنند که بروند، کوچکتر و کوچکتر شد و به اطرافِ آنهایی که همیشه و هنوز می‌خواستند بمانند و اینجا کاری بکنند نیز رسید. این شتاب در سالهای آتی نیز به احتمال قریب به یقین ادامه خواهد داشت و معلوم نیست این تلاشی چه عمق و گستره‌ای خواهد یافت و به کجا خواهد انجامید.

سالی که گذشت سالِ یک موجِ مهیبِ ناامیدی و بدبینی به آینده بود در قاطبه‌ی تمامِ آنهایی که می‌شناختم و بی‌سلاح‌تر شدنِ من و امثال من در دفاع از اینکه اینجا هم می‌شود ماند و زنده بود و چشم‌اندازی داشت. در چنین محیط و شرایطی وقتی با چشمِ مثبت‌اندیش به اطرافم نگاه می‌کنم، دیدنِ اینکه که چه جوانانِ باهوش، با اراده و بادانشی هنوز همین‌جا با گلّه‌ی سگهایِ سیاهِ افسردگی و یأس و رخوت و با انواعِ موانعی که هر روزه پیش راهشان گذاشته می‌شود می‌جنگند و پیش می‌روند، رقت‌انگیزتر است. برای آنها که نه قصدِ رفتن دارند و نه می‌توانند بروند -به هر دلیل- راهی جز تکاپو و روشن نگاه داشتنِ شمعِ پویا بودن و زنده بودن نیست؛ شمعی که هر لحظه ممکن است با وزشی از دلمردگی و دلزدگی و خستگی خاموش شود.

اگر فضایِ ذهنیِ ایرانیان در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد شکست و ناامیدی و سیاهی بود، اما در آن دوران، بهترین راهِ نجات، کندن و رفتن نبود و اساساً چنین گزینه‌ای در میان نبود. روشن‌اندیشان دوست داشتند «اینجا» را آبادان ببینند. از خرابیِ اینجا اندوهگین و فسرده بودند. به اینجا فکر می‌کردند. چرا؟ چه تفاوتی هست میانِ موقعیت امروز و سالهای بعد از کودتا؟ آیا دلیلی دیگر و محکم‌تر از این می‌توان یافت که خواست‌ها فرق کرده‌اند؟ در رضایت از وضعیت کلیِ اقتصاد و وجودِ آزادی‌های اجتماعی، سرخوردگانِ بعد از ۲۸ مرداد خواست‌هایِ سیاسی داشتند. شدتِ تعارض در دوگانه‌ی «هنر متعهد/هنر برای هنر» در دهه‌های بعد از کودتا –که غلبه‌اش نیز نهایتاً با هنرِ متعهد بود- خود نشانی از اولویتِ امر سیاسی داشت. اما امروز خواست‌های اجتماعی و اقتصادی –اگرچه آلوده به سیاست- اولویت یافته‌اند.

این مطالباتِ پیشینی، جامعه را به فردگرایی سوق داده است و ملازمِ فردگرایی نیز نوعی کوری است؛ چشم پوشیدن از بهبودِ شرایط پیرامون، و بی‌اهمیت شدنِ جغرافیا و عشق به میهن. و این نقطه‌ی مقابلِ خواستِ سیاسی‌ست که بالذات مکان‌مند است. لازم به تلاشِ زیادی نیست. اطرافمان پر است از مثال‌های گوناگون؛ از تلاش‌ها برای کشیدنِ گلیمِ خود از آب‌؛ و آدم‌هایی که به دنبال اولویت‌های اجتماعی یا اقتصادی خود هستند و دیگر برایشان مهم نیست که کجا آنها را به دست بیاورند: اینجا نمی‌شود به دست آورد! پس از اینجا می‌رویم. در این میان آنهایی که تخصص‌شان به همین جغرافیا مربوط است چالش مضاعفی دارند یا آنهایی که برای کاری که دوست دارند انجام دهند، لازم است اینجا باشند و بمانند.

مطمئناً این موضوع جوانبِ متعدد و مختلفی دارد و توضیح و تشریح مسأله به همین چند گزاره تقلیل‌دادنی نیست اما آنچه روشن است، این است که اینجا یا هر جای دیگر، همانگونه که روسو در «گفتار در باب اقتصاد سیاسی» نشان داده است برای داشتنِ جامعه‌ای با افرادِ فضیلتمند لازم است کاری کنیم تا آنها به میهن خویش عشق بورزند به شرطی که میهن، چیزی بیش از بیگانگان به آنها دهد. این در حالیست که در ایران، سال به سال در بین نسل‌های جدید علاقه و انگیزه‌ی تأمل به داشته‌های زادگاهشان کمتر و کمتر می‌شود و من در سالهای گذشته این را به وضوح در میانِ نوجوانان شاهد بوده‌ام. اگر «امروز» و هر آنچه که جلوی چشمشان است! چیزی بیش از «خارج» به آنها نمی‌دهد، برای فرهنگ و هنر، برای پاسبانی از داشته‌ها، برای حفظِ خودمان، چه کاری از دست هر کدام از ما: چه مایی که می‌رویم و چه مایی که می‌مانیم، برمی‌آید؟

کاش سازِ امیدمان خاموش نشود و همچنان به ساختن و نغمه و روشنی فکر کنیم. این آرزوی من در آغاز قرن جدیدمان است.

 

سعید یعقوبیان

سعید یعقوبیان

متولد ۱۳۵۸ تبریز
کارشناس ارشد علوم اقتصادی و برنامه‌ریزی از دانشگاه علامه طباطبایی ۱۳۸۶
نوازنده‌ی تار و سه‌تار، منتقد و پژوهشگر موسیقی

۱ نظر

  • درگذشته هم اگر می رفتند برای این بود که برگردند و از توشه ای که ساختند بهره آبادانی اینجا را ببرند. یعنی از میهن نمی بریدند. الان آنهایی که می روند هم اکثرا می برند و می روند و یک دلیلش هم توهم هنر جهانی است که در ایران مدام در گوش آهنگسازان می گویند درحالیکه هنر جهانی بی وطنی که موثر بر روح باشد اصلا نمی تواند وجود داشته باشد.
    آنهایی که از میهن می برند و می روند هم کاری نمی توانند آنجا بکنند در زمینه موسیقی ، چون هرچقدر هم اگر مثلا در زمینه موسیقی ایرانی کار کنند آنجا در نهایت موسیقی کلاسیک حرف اول را می زندو اگر هم کلاسیک کار کنند هم کلاسیک کاران بهتری از آنها همیشه موجود است. عموما هم چون در زمینه موسیقی ایرانی پایه محکمی ندارند و فقط به حفظیاتشان از ردیف متکی اند در تئوری کلاسیک جذب می شوند و از دید کلاسیک به موسیقی ایرانی می نگرند و همان اشتباهات یک قرن پیش را دوباره بازتولید می کنند.
    ای کاش به جای عافیت طلبی به فکر آبادانی اینجا باشیم ؛ کمی فکر کنیم اگر کسانی مثل استاد حنانه و سنجری و … به جایی رسیدند در ایران رسیدند درحالیکه کسی مثل پرویز محمود که اساتید اینان بود وقتی به آمریکا رفت در گمنامی فوت شد و به هیچ جا هم نرسید. تصور می کنند با مهاجرت به موسیقی کلاسیک می پیوندند و موسیقی کلاسیک هم برترین موسیقی دنیاست درحالیکه موسیقی کلاسیک فقط در اروپا ارزش دارد.

بیشتر بحث شده است