این شیوه را طبع شاعرانه و حساس او در ترانهها به وجود آورده است، چیزی که در آثار هیچ یک از معاصرین او نمیتوان یافت به علاوه باید دانست شوبرت با آنکه در همان شهر میزیست که بتهوون وطن دوم خود انتخاب کرده بود و با آنکه بهیقین میتوان گفت بارها او را در کوچه و خیابان دیده و از نزدیکی او گذشته بود، هرگز با بتهوون آشنا نشد، حجب و شرم ذاتی و زائد از حد او مانع بود که حتی وسیلهای برای آشنایی بتهوون بجوید، در حالی که شوبرت بتهوون را به حد پرستش دوست میداشت و او را فوق العاده ستایش میکرد.
نکته بسیار مهم آن است که اگر نفوذ سبک بتهوون را در آثار شوبرت بجوییم باید اذعان کنیم که این اثر خیلی دیر در آثار شوبرت نمایان شده است. در پنج شش سال آخر عمر و شاید تنها در سمفونی هشتم که سمفونی ناتمام اوست آن هم فقط در قسمت اول
شوبرت تحت تاثیر بتهوون قرار گرفته است. طبیعی است که شوبرت بسیار کم فرصت داشت به کنسرت برود زیرا استطاعت مالی نداشت. آثار چاپی بتهوون هم به ندرت به دست او رسیده است؛ او از خرید کاغذ نت عاجز بود و دوستانش کاغذهای نت را در اختیارش میگذاشتند تا چه رسد به نتهای گران قیمت چاپ شده از آثار معاصران که هیچ قادر به خرید آن نبود!
آثار بتهوون را شوبرت فقط در کنسرتهای خصوصی یا در مدرسهای که در آن درس میخواند شناخت و تعداد این آثار که بهنظر او رسیده بسیار کم بود.
با این حال بتهوون برای او آهنگسازی عالیقدر و کمال مطلوب بود، به همین علت در آخرین کلام که بر زبان رانده از او یاد کرد، در هر حال دوستانش خواسته او را اینگونه تعبیر کردند که در کنار آرامگاه بتهوون به خاک سپرده شود. به این وصیت هم رفتار شد و امروز در گورستان مرکزی شهر وین که مانند بهشت رویایی ساخته شده، آرامگاه شوبرت در کنار آرامگاه بتهوون دیده میشود. بر سر سنگ آرامگاه این جمله از گریلپارتزرنو نوشته شده است: «مرگ در اینجا گنجینهای گرانبها به خاک سپرده اما بیش از آن امیدهای فراوان در آن نهفته است.»
مهمترین آثار شوبرت شاملِ یک رکویم، ۹ سمفونی، ۱۵ کوارتت زهی، یک کوئینتت زهی و یک کوئینتت برای پیانو و ششصد لید است که گزیدهای از اشعار آنها را در ادامه میخوانید:
شاهدیو: شعر از یوهان ولفگانگ گوته (Erlkönig: Text: von Johann Wolfgang von Goethe)
این سواری که شبانگاه در میان باد و طوفان میتازد کیست؟
او پدری است با کودک رنجورش
پدر طفلک را در آغوش گرفته
محکم نگه میدارد، گرم میپوشاند
پدر: فرزندم، از چه میترسی، چرا چهره خود را پنهان میکنی؟
پسر: مگر تو، ای پدر، آن دیو را نمیبینی؟
دیوی که با دم بلند خود تاج بر سر دارد.
پدر: نه فرزند، آنچه میبینی لکه ابری بیش نیست.
دیو: تو ای کودک عزیز بیا با من برویم.
بازیهای خوبی با تو خواهم کرد.
گلهای رنگارنگ در آن کرانهها پیداست.
مادرم پیرهن طلایی در بر دارد.
پسر: پدر جان، مگر نمیشنوی؟
آنچه دیو آهسته بهمن وعده میدهد.
پدر: آرام باش، راحت باش فرزند دلبندم.
این صدای بادیست که از میان درختان خشک میوزد.
دیو: طفلک ملوس، نمیخواهی با من بیایی؟
دختران زیبای من در انتظار تو
حلقه شبانگاهی برپا کردهاند
گرد تو میچرخند، میرقصند و آواز میخوانند.
پسر: ای پدر، ای پدر، مگر آنها را
دختران دیو را در آن گوشه تاریکی نمیبینی؟
پدر: فرزندم، طفلک نازنینم من آنها را خوب میبینم.
آنها درختان بید هستند که در نور مهتاب میدرخشند.
دیو: کودک عزیز، چهره زیبای تو جانم را برافروخته.
بیا من تو را دوست دارم.
زنهار اگر بهمیل نیائی به زور خواهم برد!
پسر: پدر جان، پدر جان، حالا دستم را میگیرد
آه دیو بزرگ آزارم میدهد.
پدر وحشت میکند، اسب را تندتر میراند.
با رنج فراوان و زحمت بیپایان به خانه میرسد
دریغا که طفلک شیرین
در آغوش او جان سپرده بود!
گل صحرائی: شعر از یوهان ولفگانگ گوته (Text: Johann Wolfgang von Goethe)
پسری گل سرخ نوشکفتهای دید
گل کوچک صحرایی
از بس شاداب و زیبا بود
پیش دوید تا از نزدیک آن را ببیند
و با کمال شادی نگاه کرد
گل کوچک، گل کوچک، گل کوچک سرخ،
گل کوچک صحرائی
پسر گفت: تو را میچینم
ای گل کوچک صحرایی.
گل گفت: تو را تیغ میزنم
تا همیشه مرا به یاد بیاوری
من نمیخواهم آزاری به من برسد
گل کوچک، گل کوچک، گل کوچک سرخ گل کوچک صحرایی
اما پسر وحشی، شکست
ساقه گل صحرایی را
گل خم شد و او را تیغ زد
آه و نالهاش دیگر سودی نداشت
زیرا او هم باید رنج بکشد
گل کوچک، گل کوچک، گل کوچک سرخ گل کوچک صحرایی
ماهی قزل آلا: شعر از کریستیان فریدریک دانیل (Die Forelle: Text: von Christian Friedrich Daniel)
در میان جویباری زلال ماهی قزل آلا شاداب و لغزان
چون تیری از کمان تند و تیز میجهید.
من در ساحل ایستاده بودم و به شنای ماهی کوچک در آب به ملایمت نگاه میکردم
ماهیگیر قلاب بجوی افکنده بود
و با خونسردی به گردش ماهی مینگریست
با خود گفتم تا وقتی که آب روشن است
قزل آلا به دام نخواهد افتاد
سرانجام ماهیگیر از طول زمان به ستوه آمد
و آب را گل آلود کرد.
هنوز نیاندیشیده بودم چه خواهد شد.
که چوب قلاب لرزید و ماهیگیر آن را کشید.
ماهی بر قلاب به این سو و آن سو میجست.
و من با خشم فراوان، ماهی فریب خورده را مینگریستم.
سرناد: شعر از لودویک رلشتاب (Ständchen: Text: von Ludwig Rellstab)
ترانههای من شبانگاه از تو تمنا میکنند
تا به بیشه آرام، پایین نزد من بیایی
درختان آهسته در نور مهتاب زمزمه میکنند
اما از بهانه جویی نامردانه رقیب هراسی به دل مده
آواز بلبلان را نمیشنوی چگونه از تو التماس میکنند؟
آنها به خاطر من با نوای شیرین و گله آمیز تو را میخوانند
زیرا اشتیاق قلبی مرا میدانند و درد عشق مرا میفهمند
آهنگهای محزون آنها هر دل حساس را متاثر میکند
بگذار در دل تو هم اثر کند، عزیزم مرا بپذیر
در کمال بیصبری انتظار تو را دارم.
بیا و خوشبختم کن
اطلس: شعر از هاینریش هاینه (Der Atlas: Text: Heinrich Heine)
من اطلس تیره روزم
دنیای درد و اندوه را به دوش میکشم
تنم آنچه تحمل ناپذیر است تحمل میکند اما این دل است که میان جسم در هم میشکند
تو ای دل خودخواه من، تو میخواستی
تو خواستی بی حد و اندازه کامروا باشی
یا بدبخت و تیره،
روز ای دل خودخواه و اینک تیره روز شدی.
همزاد: شعر از هاینریش هاینه (Der Doppelgänger: Text: Heinrich Heine)
شب آرام است و کوچهها آرام
در این خانه یک زمان دلدادهام میزیست او خیلی وقت پیش این شهر را ترک کرد
اما خانهاش هنوز در آن مکان برجاست
چه میبینم! مردی ایستاده به بالا مینگرد
و دستها را از درد به هم میساید
من از دیدن چهرهاش مشمئز میشوم
این چهره خود من است که ماه نشانم میدهد
تو ای همزاد من، با چهره مهتابی
چرا ترانه عشق مرا زمزمه میکنی
ترانهای که همین جا در زمان قدیم
از درد و رنج عشق سرودهام؟
درخت زیر فون: شعر از ویلهلم مولر (Der Lindenbaum: Text: von Wilhelm Müller)
در کنار چشمه ای نزدیک دروازه
درخت زیرفون تنومندی است
من در زیر سایه درخت
رویاهای شیرین داشتم
کلمات ناگفته عشق را
بر ساق تنومند آن کنده بودم
گاه در خوشی و گاه در غم
به زیر آن پناه میبردم
بار دیگر هم گذارم به آنجا افتاد
در میان تاریکی شب
در همانحال چشمهای خود را بستم
تا چیزی نبینم
شاخههای درخت در نسیم باد میلرزید،
گویی مرا فرا میخواند و چنین میگفت:
بیا، نزد من ای آواره
اینجاست که آرامش خود را باز مییابی
بادهای سرد
به صورتم میوزید
کلاه از سرم پرید
برنگشتم آن را بردارم
حال دیگر ساعتهاست
از آن مکان دور شدهام
اما هنوز زمزمه شاخهها را میشنوم که میگویند:
در زیر آن درخت آرامش خواهی یافت
۱ نظر