برای کودک نابینا
با وجود تمرینهای پیوسته و فشرده ی دائم او توانست از پنج تمرین، چهارتای آنها را به انجام برساند و در صورت بروز حتی یک اشتباه باید دوباره همه را از اول شروع میکرد و اتفاقاً همین تکرارهای مداوم بود که توانست به او اطمینان و استحکام ببخشد. “در جواب سوال: تو سر آرشه را میبینی؟ درسته؟” همیشه جواب میداد “بله! من میبینم.” این جواب چه معنی میداد؟ بعضی وقتها واقعاً اشک در چشمان من جمع می شد وقتی که میدیدم از دهان کوچولوی تائیچی، کودکی که این جهان را نه میتوانست ببیند و نه میشناخت، بطور ناخودآگاه چنین پاسخی برمی آید.
تمرین هر روز تائیچی این بود که آرشه را از یک جای معلوم و مشخصی لمس کند. آرشه را و سرش را.
شناخت و درک و دیدن، اینها سخت ترین و مهمترین مشکل و مسئله اش بود
تمرین بعدیاش شروع شده: آرشه را باید بطور عمودی در برابر خودش نگه میداشت و سعی میکرد که با سرآرشه کف دست چپش را حس کند و آنرا لمس کند. وقتی که من در تاریکی نوازندگی میکنم، میتوانم آشکارا احساس کنم که آرشه چگونه و کجا ها به حرکت در آید.
تائیچی هم باید همین حس را برای خودش پیدا میکرد. در ابتدای راه باید این مشکلات را پشت سر می گذاشت، که بفرض بتواند، آرشه را به طور عمودی نگه دارد.
برای چنین کودکی با چنین شرایطی بسیار دشوار است که بتواند کاری کند که کف دست چپ و نوک و تیزی آرشه همدیگر را لمس کنند. اما برای تائیچی این تمرین و انجام آن بسیار جالب و هیجان انگیز و اصلا یک بازی جالب محسوب می شد و این کار را با صبر و حوصله فراوان با کمک خانواده اش به همین شکل ادامه میداد. وقتی در هر دفعه تدریس سه بار پشت سر هم به هدفش میرسید ولی یک بار اشتباه میکرد، اوه… من با خوش رویی جواب میدادم و سعی میکردم به او اعتماد به نفس بدهم: “این یکبار نشد بگذار که دوباره شروع کنیم، دفعه بعد حتماً پنج بار پشت سر هم میتوانی درست انجام بدهی” برای بدست آوردن و توانمندی راهی به غیر از این وجود نداشت.
با گذشت زمان تائیچی توانست به این توانمندی برسد که پنج یا شش بار بدون اشتباه این تمرینهای اولیه را درست انجام بدهد. بعد از آن تمرینهای بعدی اش شروع شد. به اینگونه که انگشت بزرگ دست چپش را باید بالا نگه میداشت و این انگشت بزرگ و نوک آرشه باید همدیگر را لمس میکردند با خود اندیشیدم که اگر به این تمرین بتواند فائق شود، از آن به بعد انسانی خواهد شد که میتواند با نگاه درونش ببیند.
بعد از سالی طاقت فرسا
وقتی به پای صحبت خانم و آقای تاناکا مینشینیم میتوانیم سختیها و پیچیدگیهای گذشته را مرور کنیم؛ ابداً کار ساده ای نبوده، بخصوص در اولین هفته دشواری کار بسیار زیاد بود، در هفته دوم از سعی و تلاش برای انجام یک تمرین که پنج بار هر کدام را انجام میداد و آن هم پشت سر هم، به او میگفتم: “خوب حالا پروفسورِ تو، این کار را انجام میدهد” به عقیده خودم می توانستم بدون اشکال آنرا انجام بدهم، آرشه را محکم جلوی چشم نگه میداشتم و دست چپ را بالا میآوردم و انگشت بزرگ و بعد…
۱ نظر