استفاده از شیوشهای متفاوت و بدیع و به طور کلی تنوع چشمگیر سونوریته، در خدمت بافت چندلایهی اثر است؛ رنگ هایی کمتر شنیده شده که در عرف تارنوازی حتی به بدصدایی معروفاند. گاه صداهایی پلشت و ناتمیز از سیمها برمیخیزد که این اصوات را برای یک گوش تارشنیدهی متوسط نیز که در طول دههها، خوشصداترین و دلنوازترین نغمات را از این ساز شنیده است، غریب، نامأنوس و فرانمایانه جلوه میدهد.
گویی واقعیت موسیقایی خلق شده نیز همچون واقعیت بیرونی، چندان پاکیزه و پالوده نیست. گاه، خوشههای صوتی چرک و گنگ، در فضایی نامعلوم بلاتکلیف رها میشوند (برای نمونه در قطعههای نخست و آخر آلبوم) و گاه از دل همانها، نغمههایی روشن، اما گذرا بیرون میآیند (مانند مدگردی کوتاه به ربمل ماژور، در میانهی قطعهی دوم).
بنابراین مجموع ویژگی هایی از این دست، به همراه ساختار ناپیوسته و گریزان قطعات، سبب شکل گیری بیان اکسپرسیونیستی موسیقی در این اثر شده است.
نکتهی در خور توجه دیگر اینکه با تقسیم نقش هر یک از سیمهای تار به یک ساز، همین قطعات میتوانستند در قالبی همچون یک کوارتت به صدا درآیند، اما درآمیختن دانش هارمونی با اندیشهای محدودیتگریز، به حادث شدن یک رخداد نو -نگاهی کاملاً کمپوزیسیونیستی به یک ساز ایرانی- انجامیده و باعث شده است که تلاش جستجوگرانهی صاحب اثر، محصولی دیگرگون به بارآورد.
بدینسان، برخورد سنت موسیقایی -که در بسیاری از لحظات موسیقی، در فیگورها و جملهبندیهای ساز نمایان است- با تجربهها، ایدهها و عرصههای نو، به اندیشه و محتوایی نو منجر شدهاست. صاحب اثر، گویی راهی را گشوده و ریلی ساخته است و بر این مسیر، قطار تار را در سفر زمان، از گذشتهی خود به ایستگاه «امروز» رسانده و در سفر مکان، در ایستگاه دلخواه «خود»، نگاه داشتهاست.
شاید همراه شدن مخاطب در چنین سفری، به این فکر بیانجامد که گویی محدودیتها، بیش از هر چیز، از کمکاری، ناآگاهی و نداشتن انگیزههای واقعی ناشی میشوند. آهنگساز، با تجربهی آزاد خود، نه تنها به عرصههای بکر و ناشناختهای در تار سرک کشیده بلکه فراتر از این، مخاطب را همدلانه و بغضآلود، با تجربههای شخصی خود در سپهر موسیقی همراه میکند. (میگویم همدلانه و بغضآلود و قطعهی سوم را به خاطر میآورم). شوئنبرگ در جایی درباره ی آیوز این گونه نوشته بود:
«او بر این مشکل که چگونه خود را از تباهی حفظ کند چیره شده است!»
۱ نظر