این آبهای اهلیِ وحشت… *
نگاهی به حضور مفهوم «کابوس» در موسیقی کلاسیک غرب
شاید در تاریخ موسیقی کلاسیک غرب، آثار متعددی ریشه در یک کابوس داشته باشند یا خالقشان در تصویر یک کابوس، آن اثر را تصنیف کرده باشد و به هر دلیل ما امروز از شأن نزول آن اثر بیخبر باشیم. از سوی دیگر چه بسا آثاری که بدون تأکید بر خواست و هدف خالق اثر، شنوندگان و منتقدان، تأویلهایی کابوسمحور از آن اثر داشته یا دارند. اما در این میان، چند اثر شناختهشده نیز وجود دارد که به بهانههای مختلف بطور مستقیم به موضوع کابوس مرتبطاند که در این یادداشت به چند مورد شاخص از آنها اشاره خواهم کرد. اما قبل از آن لازم است تا دو پیشفرض مهم این بحث را بازگو کنم:
پیشفرض نخست: خوابدیدن بطور کلی (که عنوان کابوس نیز به نوع خاصی از آن نسبت داده میشود)، از منظری معرفتشناختی به موسیقی شبیه است. همهی ما تجربههای فراوانی از رویا داریم. موضوعی که هر روزه (و شاید بهتر است بگوییم هر شبه) با آن مواجهیم و امروز با وجود تمام بحثهای روانشناختی و نمادشناختی و غیره، هنوز این عرصه برای نوع بشر گنگ و ناشناخته است. موسیقی نیز بخشی جداییناپذیر از زندگی ماست. همه با آن سر و کار داریم. توالی چند صوت زیر و بم، دگرگونمان میکند؛ شاد و اندوهگینمان میکند درحالیکه بزرگترین نظریهپردازان زیباییشناسی و موسیقیشناسی نیز هنوز از تبیین دقیق و صریح این تأثیر و تأثر عاجزند.
بنابراین میتوان گفت خواب و موسیقی، هر دو ساحتی از آگاهی هستند که شاید به اندازهی هر چیز عینی دیگر برایمان واقعیت دارند اما از تبیین چند و چون آن ناتوانیم. شاید به هم رسیدن آخرین یافتههای علومی که نام بردیم، در کنار تلاشهای علم نوپای نوروساینس (neuroscience) بتواند در آینده افقهای روشنی در کشف دنیای وهمآلود و مبهم خواب و موسیقی پیش چشم ما بگستراند. برای نمونه، نوروساینس در شاخهی موسیقی، به مطالعهی علمی مکانیسمهای مغزمحوری میپردازد که با فرآیندهای مرتبط با موسیقی درگیرند.
رفتارهایی شامل گوش دادن، اجرای موسیقی، آهنگسازی و دیگر فعالیتهای مرتبط. این مطالعات به دنبال کشف بنیانهای مغزیِ حس و درک موسیقایی هستند تا در کنار مباحثی همچون تئوری موسیقی، زیباییشناسی، هوش مصنوعی و عصبشناسی بتوانند این نوع از آگاهی را تئوریزه کنند. اما در حال حاضر مجبوریم به این پیشفرض تکیه کنیم که وقتی صحبت از کابوس در موسیقی میکنیم باید توجه داشته باشیم که با آمیختگی مضاعف دو عرصهی مشابه و ناشناخته مواجهیم.
اما پیشفرض دوم: ادوارد هانسلیک موسیقیشناس شهیر قرن نوزدهم در کتاب خود «زیبای موسیقایی» نوشت: «هرچه بگوییم کم گفتهایم: بیان احساسی معین، خارج از توان موسیقی است.» بر بنیان چنین اندیشهای، اینکه یک آهنگساز اذعان کند اثرش به موضوع مشخصی ارجاع میدهد ادعایی باطل خواهد بود و فراتر از این، یک احساس مشخص در وجود آدمی، خود متأثر از عوامل پیچیده و متعددی است که این احساسات شاید به تعداد آدمیان و منتج از تجربهی زیستهی هر فرد، تنوع داشته باشند.
بنابراین دلالت یک پدیدهی صوتی به یک سوژهی خاص (از جمله کابوس) صرفاً با کنار گذاشتن موقت چنین گزارهای میسر خواهد بود و تمام کاری که میتوان در این خصوص انجام داد این است که فلسفه را فدای تاریخ کرده، گفتهها، نوشتهها و تمام ایدههای فراموسیقایی و فراصوتی خالق اثر یا طیف گستردهی مخاطبان را در ساختار یک اثر ردیابی کنیم. همینگونه است که گاه مباحثی مطرح شده و میشود که برخی از آثار موسیقی را دال یک سوژهی مشخص (مثلاًکابوس) میدانند و همینگونه شده است که در مورد تعدادی از آثار موسیقی، همانند خواب و خواب دیدن، افسانههایی بوجود آمدهاند. ما نیز در این جهل مضاعف گریزناپذیر، ناگزیر از متوسل شدن به آنهاییم و از آن بامزهتر اینکه خودمان نیز گاه شاید به افسانهپردازیهای مخصوص خودمان دست بزنیم بدین معنی که با قبول این پیشفرضها، وقتی خودمان را از تارهای چسبندهی فلسفه رهانیدیم (یا رهاشده حس کردیم یا رها شده فرض کردیم)، با خیالی آسوده میتوانیم بین نوتها وول بخوریم و از آنچه میشنویم برای خودمان تفسیرهایی بیرون دهیم و زیر وزن سنگین اینهمه سوال (اصیل یا غیر اصیل، منطقی یا غیر منطقی، به جا و نا به جا) احساس سبکباری کنیم؛
* برگرفته از شعری از مهدی اخوان ثالث با عنوان «آنگاه پس از تندر»
آفرین به این حسن انتخاب شما برای عنوان مطلب… بینهایت زیبا و به جا.
ممنون از توجه و ابراز لطف شما.