تجربهی موسیقایی برای تبدیل شدن به تجربهای زیباییشناختی، باید هر دو نوع تصدیق را داشته باشد. تنها در صورت وجود این دو شرط است که موسیقی فهمیده و معنای آن حاصل میشود. اسکراتون نیز معتقد است که تبلور احساس در موسیقی به شکلی کلی صورت میگیرد و نمیتوان تعیین کرد که کدام ویژگیهای موسیقی مستقیماً مسئول بیان یک احساس مشخص هستند (۱۹۸۷، ۱۹۹۷). او میگوید: «آدمی در واکنش به یک قطعهی موسیقی به حالت هایی رهنمون میشود که مفهومشان را از کل مجموعه دریافت میکنند» (۱۹۹۷: ۳۵۷)، اما برای دریافت این وجه از معنای موسیقی، مخاطبان باید بتوانند موسیقی را به عنوان موسیقی بشنوند. بنابراین اسکراتون بر آن است که معنای موسیقی ریشه در دریافت استعاری آن دارد و این معنا در فرهنگ موسیقایی و خاصه در یک فرهنگ موسیقی تعریف میشود؛ این فرهنگ توانایی تفسیر شهودی مخاطبان را با طرحها و اهداف آهنگسازان و اجراکنندگان موسیقی همسو میکند.
به نظر میرسد معنا در نظریههای معنای موسیقی، که ریشه در درک زیباییشناسی دارند، کاملاً با نظریههای معناشناسانهی حوزهی زبان متفاوت است. در موسیقی، معنا فرایند مستمری از واکنشی حسشده است که به ویژگیهای موسیقی، به مثابه موضوعِ شنود، و ظرفیتهای فرهنگی مخاطب بستگی دارد. عوامل ایجاد معنا در موسیقی ممکن است در انگیزش عواطف یا ویژگیهای ساختاری موسیقی غرب، به ویژه هارمونی، ریشه داشته باشد که براساس الگوهای تنش و آرامش تشریح میشود. هانسلیک (Hanslick) در قرن نوزدهم تنها این دو را معیارهای معنامندی موسیقی میدانست (نک. Cook 2001). نظریهپردازانی چون لردال (Lerdahl) نیز با رویکردی شناختگرایانه، ریشهی معنای موسیقی را در ساختار اثر موسیقی میدانند (نک.Lerdahl 2003 )؛ درحالیکه چنین رویکردی، یعنی بنیان نهادن معنای موسیقی در ساختارهای آن، به معنای جدایی کامل معنا در حوزهی موسیقی و زبان است. با این حال، برخی فلاسفه توانایی تولید معنا و معنامندی را به همان وسعت و از همان طریق که در زبان رخ میدهد، برای موسیقی نیز جایز دانستهاند.
برای نمونه رافمن (۱۹۹۳) برای طرحریزی معنا در موسیقی، به نظریههای شناختی موسیقی پرداخته و بر این نظر است که موسیقی به سبب پیروی از ضوابط فرمی و درک شدن در ساختارهای فرمی، همچنین بواسطهی توانایی القای خود به مخاطب به عنوان یک روایت (با سمت و سو دادن به دریافتهای مخاطب براساس الگوهای تنش و آرامش) بالقوه مستعد تحلیل معناشناختی زبانیست.
بنابراین از برخی زوایای ریشهدار در سنتهای فلسفهی تحلیلی، معنا در موسیقی برای ارتباط با معنای کاربردی در حوزهی دریافتهای انسانی راههایی فراهم میآورد. با وجود این، شاید بسیاری از رویکردهای فلسفی با انحصار معنای موسیقی در حوزهی زیباییشناختی، آن را از معانی «روزمره»اش جدا کردهاند. همانطورکه کوک (۲۰۰۱) اشاره کرده است این نگرش به شدت در تقابل با رویکردیست که معنای موسیقی را در متن فرهنگ و جامعهاش بررسی میکند. نظریههای دستهی دوم در بررسیهای جامعهشناختی و قومموسیقیشناختی پدید آمدهاند و هم ردیف رویکردهایی هستند که برای فهم معنای موسیقی، دیدگاههای انسانشناختی را با بررسی روابط اصوات موسیقایی، اجرا، و مفاهیم آنها در بافتهای فرهنگی، به خصوص فرهنگ غربی، مطابقت میدهند (Merriam 1964).
۱ نظر