این علوم، طبقهبندی پدیدارشناختی مستقلی برای این واکنشها را، نه در مورد موسیقی و نه حتی در مورد دیگر اشکال هنر به رسمیت نمیشناسند. بنابراین گونههایی از معنا که از منظر روانشناختی، حاصل درگیری حسی با موسیقی هستند به مقدماتی وابسته نیستند که در نظریههای فیلسوفانی چون دیویس و اسکراتون برای قدرت بیانگری در موسیقی ارائه شده است.
در عین اینکه ممکن است به نظر برسد دریافت روانشناختی از معنای موسیقی باید بر استدلالهای نظری فیلسوفان اولویت داشته باشد، در مواردی نیز فلاسفه علل خوبی به دست دادهاند که بیان موسیقایی با ارجاع به نظریههای کلی دربارهی واکنشهای حسی به سادگی درک نمیشود. در حقیقت، ایدهی «لذت بیواسطه»، که موضوع اصلی احکام زیباییشناسی کانت است، ظاهراً در برابر آن کارکردی قرار دارد که در ضمنِ فهم روانشناختی از تجربهی حسی لذت نهفته است. به هر روی، پرسشهایی از این دست که آیا حالات حسی ناشی از موسیقی، ارادی یا تلقینی رخ میدهند یا در واکنش به تناسبات ساختار موسیقایی مستقیماً بروز مییابند، خاصه در تحقیقات تجربی، هنوز بررسی نشده است.
ابعاد حسی معنا در موسیقی به گونهای مؤثر از منظر جامعهشناختی و جامعه-روانشناختی آزموده شده است. پژوهش دنورا (DeNora) (2000) نشان میدهد که معنای موسیقی ممکن است در قالب «فعالیت احساسی» شنوندگان برای تنظیم حالات و عواطفشان در زندگی روزمره تبلور یابد. یافتههای دنورا را اسلوبودا، اونیل و ایوالدی (Sloboda, O’Neill, Ivaldi) (2001) نیز تأیید کردهاند. اینان روشی خلاقانه (نمونهگیری از تجربه) را برای بررسی ذات تجربهی موسیقایی و اهمیت آن در زندگی روزمره به کار گرفتند. آنان دریافتند که موسیقی در صورتیکه انتخاب آن برای خود افراد ممکن باشد، چه به لحاظ فردی و چه به لحاظ اجتماعی جایگاهی برجسته داشته و در تنظیم و تعدیل حالات و احساسات کارایی بالایی خواهد یافت.
در بطن مطالعات تجربی در خصوص کارکرد فردی و اجتماعی ابعاد احساسی موسیقی، بررسیهایی نیز در مورد چگونگی کاربرد موسیقی در تشکیل و حفظ حس فردی و گروهی صورت گرفته است. تحقیقات گستردهی مک دونالد، هارگریوز، و میل (MacDonald, Hargreaves, Miell) (2002) نشان میدهند که انگیزهی اصلیِ گرایش به موسیقی در دنیای معاصر غرب ممکن است تسهیل فعالیتهای مرتبط با تنظیم، ارائه، و اثبات ابعاد چندگانهی هویتهای فردی و گروهی باشد.
به نظر میرسد نگرش متفاوت به معنای موسیقی در تحقیقات اخیر علم عصبشناسی نمود یافته است. در تحقیقی جالب، کولش (Koelsch) و همکارانش (۲۰۰۴) کلماتی را که از نظر معنایی نامتجانس بودند، در متن موسیقایی و متن زبانی در کنار هم قرار دادند و دریافتند که واکنشهای مشابهی هنگام شنیدن این کلمات در مغز رخ میدهد (جالب اینکه در موسیقی حتی از کلماتی استفاده کردند که با قطعات انتخابشده نیز تجانسی نداشتند).
ظاهراً این مسئله نشان میدهد که معانی موسیقایی مستقیماً همارز با معانی واژههایی مشخصاند. بنا به نظر آنان (همان: ۳۰۲) «موسیقی، همانند زبان، میتواند برای پردازش معنا شاخصهای روانشناختی ارائه دهد». این یافته نشان میدهد که معانی موسیقایی ممکن است مشابه معانی موجود در زبان باشند؛ ادعایی کاملاً برخلاف نظر بیشتر فیلسوفان در باب معنای موسیقی. با این حال، آزمایش بعدی (Steinbeis & Koelsch 2008) نشان داد نتایج آزمایش پیشین به سبب تشبیهها و تداعیهای حاصل از موسیقی بوده است و نه ویژگیهای ذاتی معناشناختی در موسیقی. کولش و همکارانش در آزمایش بعدی دریافتند که واکنش عصبی مشاهدهشده در زمان بیان جملهای ناهمخوان و غیرمنتظره در متن مشابه واکنشیست که هنگام شنیدن یک آکورد ناهماهنگ و غیرمنتظره در یک قطعه موسیقی رخ میدهد؛ با این تفاوت که غیرمنتظره بودن آن رخداد موسیقایی تأثیری بر روند پردازش جمله نداشته است.
۱ نظر