کان (Kan) میتواند درجات مختلف داشته باشد یعنی بستگی دارد به اینکه آیا این کان (Kan) برایش از کودکی تلاش، کار و تمرین شده است یا نه برخی برای رسیدن به مقصود به پانصد بار تمرین و برخی دیگر به پنج هزار بار تمرین نیاز دارند. علاوه بر این حالا من حتی به شیوه خودم نقاشی میکنم و حتی در حدود شصت سال است که مینویسم. نقاشی کردن و نوشتن نه تنها مرا بسیار به وجد و شادی میآورد بلکه خیلی ها را خوشحالی میکند و این کارهایی که من میکنم (نقاشی و نویسندگی) با اینکه خیلی قدرتمند نیستند اما برای من کمک بزرگی در جهت ارائه متد آموزش و پرورش استعدادهای درخشان هستند.
من در موقعیتی قرار دارم که توانمندی این را دارم که کاراکتر یک ویولونیست را باز و توصیف کنم.
میتوانم حالات و آداب ایستادنش را با رفتارش در صحنه و اینکه چگونه آرشه را هدایت کند و نیز چگونگی حرکت دست و آرنج و بقیه رفتارهای اجرائیش را تحلیل کنم. و همه اینها را از طریق شنیدن انجام می دهم.
در اجرای سالیانه که از ماه دسامبر تا ماه فوریه برگزار می شود ما حدود هزار و پانصد نفر دانشآموز برای اجرای کنسرت از تمام بخش های کشور شرکت می کنند و برای من آثار ضبط شده شان را میفرستند، من هر کدام از این کارها را گوش میدهم و دوباره برایشان میفرستم و نقطه نظرهای خودم را در آن قید میکنم. در آن انگشت گزاری ها و هدایت آرشه و غیره را نیز بررسی می کنم. همه تعجب میکنند که من چگونه اینها را متوجه میشوم! اینها نتیجه سی سال تمرین های پیگیرانه و نتیجه رشد توانمندی کان (Kan) است.
در حدود سال ۱۹۴۵ تصمیم گرفتم که کیسو – فکوشیما (Kiso – Fukushima) را ترک کنم و برای تشکیل مدرسه موسیقی تربیت استعداد ها اقدام کنم و به ماتسوموتو (Matsumoto) بروم. بالاخره جنگ تمام شده بود، اما ژاپن خیلی از جهات اقتصادی و مالی تضعیف شده بود. از بانک ها نمیشد به اندازه کافی پول برداشت کرد.
پس از چندی همسر من بالاخره توانست که با من دیدار کند؛ سفری که نه ساعت در قطاری پر از بوی دود به طول انجامید. او توانست بر حسب تصادف یک کار در صلیب سرخ آمریکائی ها در یوکوهاما (Yokohama) پیدا کند.
در اداره مرکزی دولت اشغالگر! من به این فکر می کردم که همسرم می خواهد کار کند و می بایست همچنان جدا از یکدیگر زندگی کنیم. اما با وضعی که موجود بود چاره ای جز این نداشتیم.
معده من از سن بیست سالگی ام بسیار حساس بود و در اواخر جنگ از لحاظ سلامتی، اوضاع نگران کننده ای داشتم. برای بهبودی ام یک اطاق در بادآساما (Bad Asama) در اطراف شهر ماتسوموتو (Matsumata) اجاره کردم و آن را به نحوی برای خودم آماده کردم.
پخت و پز من بد بود. به زودی بی توجهی من نسبت به سلامتی ام بیشتر شد. حتی امروز هم تمام روز چیزی نمیخورم اگر که کسی حواسش به غذا خوردن من نباشد!
خوشبختانه همسر من به تغذیه من خیلی توجه میکند. در آن روزهایی که ما با هم زندگی نمیکردیم. یک دیگ پر از سوپ که در آن ا-مچا (O – mocha) بود را در صد وعده غذایی می خوردم، به این ترتیب سلامتی من بدتر از قبل شد، با ناامیدی تمام بالاخره از خواهرم خواهش کردم که از کیزوفوکوشیما (Kizo – Fukushima) نزد من بیاید.
۱ نظر