از همان ابتدای زندگی ام از روش، رفتار، اخلاق و نوع زندگی پدرم بسیار تاثیر گرفته بودم. در کنار زندگیش که سراسر جست و جو و تحقیق بود به من مهارت های بسیاری یاد داد که شیوه و راه و روش زندگی کردن صادقانه، یکرنگی و راستی و درستی را به همراه داشت. با تمام این اوصاف مقارن با بحران اقتصادی جهان در دهه بیست شرایط او نیز رو به وخامت گذاشت. امروزه سه خیابان در کنار یکدیگر به نامهای او مه ما چی (Ume – Machi) اوگو یسوماچی (Ugeusu – Machi) وهایاشی ما چی (Hayashi – machi) نامیده شده اند.
در حالیکه تمام آنها باید برای پرداخت بدهکاری ها فروخته می شدند.
“من میخواهم که خودم را مسئول احساس کنم برای اینکه در هر حال کارخانه و دارائی من نیز بوسیله زحمات و کمک های کارکنان این کارخانه حاصل شده است، و من به آنها مدیون هستم.” اینها گفته های همیشگی پدرم بود، ما باید هر چه زودتر خانه و محل زندگیمان را میفروختیم.
وقتی که به این ترتیب تعداد کارکنان کمتر شدند باقیمانده کارکنان شروع بکار کردند و کارخانه دوباره راه اندازی شد. برای کسی که این کارگاه را از گذشته میشناخت شرایط موجود بسیار محقرانه به نظر میآمد. هدف پدر من از بر پا نگهداشتن این کارگاه فقط بدست آوردن پول نبود او هدف های مهمتری را دنبال می کرد و میخواست این کارگاه با عظمت را بعد از جنگ دوباره به شکوفایی برساند. آن زمان عمده سرگرمی من ماهیگیری بود، و غالباً به رودخانه میرفتم که ماهی کپور صید کنم، اما در پایان روز دوباره این ماهی ها را به آب بر میگرداندم و از آنها برای روز مفرحی که برایم ساخته بودند تشکر می کردم.
رویاها و آرزوهای من آینده بشریت بود و من میخواستم که به را هم ادامه بدهم تا زمانیکه به خواسته ها و اهدافی که با حوصله، اشتیاق و علاقمندی پایه ریزی کرده بودم جامه عمل بپوشانم. این راهی بود که می توانستم به انجام برسانم، و بذر آن را پدرم در من کاشته است.
استفاده از مزیتها و موقعیتهایی که استحقاق آن را نداریم منجر به بروز پیامدهایی خواهد شد
اینکه یک نفر در خانواده ای مرفه یا فقیر متولد شود، در حدود اختیارات کسی نیست. از همان ابتدای دوران دبستان، من در کارگاه (کارخانه) ویولون سازی به نواختن ویولون پرداختم و امکان این را داشتم که با کارکنان در آنجا هم کلام باشم و وقتی که دبیرستانی شدم در تعطیلات تابستان پدرم میگذاشت که من در کارگاه مشغول به کار باشم، این روزهای خوش را هرگز فراموش نمیکنم.
در اصول تربیتی من پول جایگاه و ارزش زیادی ندارد و این شاید به این دلیل است که من هرگز بی پول نبوده ام و هرگز احساس بی پولی نمیکنم حتی اگر تا آخرین فینک (Pfennig) خودم را هم خرج کرده باشم. در سالهای بعد ما دوران سختی را گذرانده ایم که حتی نیازمند یک ین (Yen) هم بودهایم، اما من با تاکسی به خانه میرفتم و در این مورد با خانوادهام مشکل فراوانی داشتم لکه بزرگی که در آتلیه من ایجاد شده بود، اصلاً برای من اهمیتی نداشت و آنها را نمیدیدم، دور و اطراف ناجور اصلاً در من احساس فقر ایجاد نمیکرد.
۱ نظر