کار، مطالعه و بازی با کودکان
در دوران مدرسه به اندازه ای به تکالیفم میرسیدم که در امتحان هایم مردود نشوم اما در عوض در صدد انجام کارهایی بودم که به وسیله آنها در جستجوی اهداف زندگیم موفق شوم و کتاب هایی درباره بوجود آمدن فلسفه غرب مطالعه کنم. شاید همه این ها با آشنایی با تولستوی در من شروع شد. من خودم را بطور کامل و با کوشش و تلاش فراوان به او و همچنین به گفته های اخلاقی و پند و اندرزهای کشیش دوگن (Dogen) با عنوان شوشوگی (Shushogi) که به شرح زیر شروع می شدند، اختصاص داده بودم:
«بودآ (Buddha) روشنی بخش راه زندگی است و بار و سنگینی مرگ را ساده میکند.»
من زمان خودم را با خواندن چنین کتاب هایی میگذراندم و همزمان در کارگاه کار میکردم تا حدی که عرق من در میآمد.
بزرگترین خوشحالی من بازی با بچه های همسایه بود. بعد ها بعد از تولستوی به موتسارت (Mozart) و موسیقی اش روی آوردم که این خود سرچشمه نیرو و نشاط هستی و بقاء و موجودیت بشریت است.
فکر میکنم این طرز فکر من از سن هفده سالگی در من نهاده شده است.
مبدأ و سرچشمه آموزش و پرورش استعدادها
در آن روزها وقتی که من در راه رفتن به خانه بودم بچه ها که مرا از راه دور میدیدند، به طرفم میآمدند و من با آنها بازی میکردم، دست در دست همدیگر این راه را تا به خانه با همدیگر میپیمودیم و در خانه با خواهر و برادرهای کوچکتر من با خوشحالی بازی میکردند، من بچه ها را خیلی دوست داشتم و تولستوی این حس ها را در من قوی تر کرد؛ من قدرت شناخت و تشخیص را آموختم شناخت اینکه ارزش های والایی در کودکانی در سن چهار یا پنج ساله نهفته است.
آرزو و اشتیاق کودک بودن درون مرا شعله ور می ساخت. کودکان هرگز دچار خود فریبی نمیشوند. آنها به انسان ها اعتماد میکنند و دچار شک و تردید نمیشوند. کودکان میدانند که عشق چیست و کینه و نفرت را نمیشناسند. کودکان عدل و داد و انصاف را میشناسند و تمام قوانین آن را رعایت میکنند.
به دنبال شادی و شعف هستند و از زندگی سرشارند. ترس را نمیشناسند و در اطمینان خاطر بسر میبرند. من با کودکان بازی میکردم و از آنها میآموختم و آرزو میکردم که مانند آنان صاحب ملایمت و مهربانی بودم. تغییر و تبدیل عظیمی در من در حال انجام گرفتن بود. فکر میکنم که در همین زمان بذر و دانه های آموزش و پرورش قریحه و استعداد ها در من کاشته میشد، چیزی که قرار بود سرمایه جاویدان و شاهکار زندگی من بشود. غالب این بچه های خوب وقتی که بزرگ میشوند دچار بدگمانی، بدبینی، عدم اعتماد، خیانت، تقلب، جنایت، تنفّر، فلاکت، درماندگی، یأس و افسردگی میشوند. چرا؟ چرا نمی توانند با تعلیم و تربیت عالی، زیبایی روحشان را حفظ کنند؟
در آن زمان ها در این راستا بسیار اندیشیده بودم. اولین مدرسه من که مدرسه بازرگانی بود بر این مبنا بود: شخصیت، منش، استعداد و توانایی؛ این کلمات روی تابلویی در سالن بزرگ سخنرانی بر نقش بسته بود و در تمامی وجود من مثل ستاره قطبی سوسو میزد و چراغ راه زندگی من بوده و هست. آنها در قلب من حک شده اند.
۱ نظر