شبی از آن شب هایی که این پیشامد رخ داده بود، تمام حوادث را برای پدرم شرح دادم و مأیوس و سرخورده از او تقاضا کردم که بگذارد که من یکسال دیگر به مدرسه بروم. در حالی که بطور قطع من رد خواهم شد، او لبخند زد و گفت: “اوه خوب وضعیت به این گونه است دیگر!” چه لبخند باشکوهی! به نظرم میآید که با این حرکت تمام مشکل مرا حل کرده بود.
من اعتراف کرده بودم که بی عدالتی، بی عدالتی است، من نظر خودم را داده بودم و خواستار تنبیه مان شده بودم، در واقع به گونه ای که از تولستوی آموخته بودم بذرهای دوستی و دوست داشتن ها در قلب و جانم ریشه کرده بود.
حتی برای کوچکترین حشره احساس محبتی در دل داشتم، در راه من از مدرسه به خانه هنگامی که از مزارع میگذشتم، خارج از منطقه ناگویا (Nagoya) بودم، مورچه های فعال کوچک و بزرگی وجود داشتند که در تلاش و رفت و آمد بودند. هنوز به یادم است که چگونه با احتیاط میرفتم که آنها را لگد نکنم وقتی فکر میکردم که چنین موجودات کوچکی ممکن است به وسیله من برای همیشه جان خود را از دست دهند، نمیتوانستم بدون نگرانی راه بروم. بله، در سال های ابتدای جوانیم اینچنین بودم. در آن سال ها برای اولین بار صفحه گرامافون میشنیدم و کار میشا المان (Mischia Elmans) تحسین مرا برانگیخته بود.
اوه ماریا (Áve Maria) و اجرای زیبای ویولون او در این اثر مرا به وجد آورده بود. از آنجایی که من در یک کارگاه ویولون سازی بزرگ شده بودم، وقتی که با خواهران و برادرانم دعوا میکردیم ویولون ها را به طرف همدیگر پرتاب میکردیم. آنها برای ما حکم اسباب بازی را داشتند. وقتی که من شاگرد مدرسه بودم کارکنان کارگاه ویولون سازی ما غالباً شب های پی در پی کار میکردند و در سال های پنجاه یا شصت کارکنان کارگاه، ویولون ها را برق و جلا میدادند. تقریبا زمان جنگ روس و ژاپن یعنی سال های ۱۹۰۵ – ۱۹۰۴، برای هر کدام از این کارکنان یک چراغ نفتی آویزان بود و آنها در نور این چراغ ها کارشان را انجام میدادند. هر شب بعد از خوردن غذا به این قسمت از کارگاه می رفتم و با علاقه زیاد به صحبت های کارکنان که هنوز اسامی شان در خاطرم است و بسیار شیرین نقل میکردند گوش میدادم. درباره قهرمانی مثل ایوامییوتارو (Iwami Jutaro) و کیمورا شیکناری (Kimura Shigenari) نقل میکردند.
تصور اینکه در زیر چراغ نفتی با آن روشنائی اندک که کارکنانی مشغول کار و داستانسرایی های طولانی بودند و جوانی گوش به قصه های شیرین آنها میداد هنوز دلتنگم می کند. وقتی یکی از این سراینده ها به بخش خیلی هیجان انگیزش میرسید میگفت خوب، حالا اگر یک موچی (Mochi) * باشد، ادامه اش را می گویم!
از ترس اینکه سررشته صحبت هایش از دست نرود، هر دفعه با سرعت میدویدم به خانه مان که در مجاورت کارگاه قرار داشت و از آشپزخانه که شیرینی برنجی ها در یک خمره بزرگ قرار می دادند، چند تایی برمی داشتم و به کارگاه میبردم، قصهگو نان برنجی ها را در یک تابه قرار میداد تا برشته شوند و بعد به پولیش کردن و برق انداختن سازها و ادامه تعریف های شیرینش می پرداخت.
*شیرینی که از برنج تهیه می شد و خیلی خوشمزه بود.
واقعا سایت پرمحتوایی دارین ولی من به شصه نمیدونم سایتتون در مورد کدام نووووو موسیقیه