پنجاه سال بود که همیشه صبح زود بیدار میشدم
طبق معمول درهای کارخانه ویولون سازی ساعت هفت صبح باز می شد، اما از نظر کارکنان توقعی نبود که پدر من و ما بچهها که به مدیریت کارخانه تعلق داشتیم زودتر از ۹ صبح در آنجا دیده بشویم. از همان روز اول کار با خودم فکر کردم که در حقیقت من هم مانند بقیه یکی از کارکنان این کارگاه هستم؛ چرا باید برتری طلبی رئیس مآبانه داشته باشم؟ از نگاه انسانی به نظرم غیرعادلانه بود که اگر دیگران ساعت هفت صبح شروع به کار میکنند و من دو ساعت بعد از آن ساعت شروع به کار کنم و تصمیم بر این کار گرفتم. گمان میکنم این دید و برخورد را هم از تولستوی آموخته بودم!
از این به بعد هر روز صبح ساعت پنج صبح بیدار میشدم و همه خواهران و برادرانم را بیدار میکردم تا در پارک تسورومی (Tsurumi) پیاده روی کنیم. در پارک حوضی بود که ماهیهای این حوض از شوق و هیجان و حرص غذاهایی که می بردیم به حرکت در میآمدند، طوریکه سراسر آب حوض پر میشد از پیچ و تاب امواج آب و بعد از آن با عجله برای صرف صبحانه به خانه بر می گشتیم و بعد از صرف صبحانه با عجله به کارگاه میرفتیم؛ جایی که خانه جدید ما در آنجا قرار داشت و تا محلّ کارگاه هفده دقیقه فاصله داشت.
حتی امروز هم ساعت پنج صبح از خواب بیدار میشوم و این جزئی از عادت من شده. من بیست سال در کارگاه مشغول به کار بودهام و در تمام پنجاه سال زندگیم این عادت در من حفظ شده بود که بعد از تمام شدن ساعت کارم که حدود ساعت پنج عصر بود، در حالی که همیشه چند تا از بچهها بر سر راه منتظر من بودند و از دستهای من آویزان میشدند و به پاهایم میچسبیدند، به سمت خانه حرکت کنم.
من عاشق ویولون خودم بودم، کارم را هم خیلی دوست داشتم و خیلی علاقهمند بودم که با بچهها صحبت کنم و با آنها در ارتباط باشم و بازی کنم، واقعا روزهای فوق العاده ای بودند، به طوری که این سوال برایم پیش میآید که آیا اصلاً من مفهوم نارضایتی را میشناختم؟
صادقانه باید بگویم که در برابر این جهان هستی، موجودیت هر چیز در دور و اطراف من بدون اشکال بود. اما حقیقتاً در درون من چیز دگری میگذشت، من از خودم ناراضی بودم و از خودم ایراد میگرفتم و تمام وقت به دنبال چیزی بودم که از آن طریق خود را تصحیح و روحم را تصفیه کنم. بابت رفتارهای رئیس مابانه خانواده ام از آنها انتقاد می کردم. از اینکه دیرتر از بقیه به کارگاه می آیند و برای خود چنین حقی قائل می شوند.
۱ نظر