وقتیکه من در ناگویا (Nagoya) تدریس ویولون را پذیرفتم، پدرکوجی (Koji) در حاماماتسو (Hamamatsu) زندگی میکرد. در اوائل سال ۱۹۳۰ ما به توکیو رفتیم، بعد از مدتی تویودا (Toyoda) با تمام خانواده اش پیش ما آمدند و کوجی خردسال در خانه ما فعالانه شروع به تحصیل کرد. البته او باید نواختن ویولن را تصادفا یاد میگرفت و این موضوع که آیا اصلا او یادگیری ویولن را دوست داشت یا نداشت چندان مورد توجه نبود! دقیقا مثل یادگیری زبان ژاپنی برای بچه های ژاپنی!
باز هم همین سوال مطرح است… برای تعلیم و پرورش کوجی، هر روز گوش دادن به صفحه های موسیقی جزو برنامه اش بود. تمرین کردن برایش زحمتی به حساب نمی آمد به این دلیل کوجی سه ساله، هومورسکو را خیلی خوب اجرا میکرد.
نه به دلیل اینکه او یک ژنی بود بلکه تمرین خوب و سودمند نتابج خوبی را به دنبال دارد. تعداد شاگردانی که به خانه ما برای تعلیم گرفتن می آمدند همینطور بیشتر و بیشتر میشد و شرایط پر شور و نشاتی بوجود آمده بود.
از درس دادن به بچه ها بسیار لذت میبردم، آنها همگی دوستان من شدند. کمی بعد جنگ جهانی شروع شد، من باید به کیسوفکوشیمای (Kisofukushima) دور دست میرفتم که در یک کارخانه چوب کارکنم. بعدها من به ماتسوموتو آمدم.
دوستان کوچولوی من عالی و ممتاز شدند!
نزدیک به سی سال می گذرد. امروز تمام دوستان من شاگردان گذشته ام هستند. بزرگ شده اند و ممتاز و درخشان، من خوشبختم و خوشحال. بعد از اینهمه سال دیگر نمی توانم اسم همگی را بخاطر بسپارم ولی میل دارم که از بعضی از آنها که بخاطرم می آیند یاد کنم و نام ببرم.
توشیا اتو (Toshia Eto) پروفسوردرانستیتو کرتیس
یوکوآریماتسو (Yoko Arimatsu)
عضوآکادمی موسیقی بروکسل
تاکشی کوبایاشی (Takeshi Kobayashi) کنسرت مایستر در چکسلواکی
کنجی کوبایا شی (Kenji Kobayashi) عضو ارکستر جولیارد سکول
کوجی تویودا (Koji Toyoda) کنسرت مایستر در ارکسترسمفونیک برلین
هیده تارو سوزوکی (Hidetaro Suzuki) کنسرت مایستر ارکسترسمفونیک کوبک
نجیکو سووا (Nejiko Suwa) عضوارکسترآکادمی موزیک بروکسل
تمام این شاگردان گذشته و بقیه، بدون تست به مدرسه پرورش استعدادها وارد شدند.
هر کودکی میتواند آموزش و پرورش داده شود و برای آن فقط یک راه وجود دارد. روی هم رفته اظهارات من، نشانگر موفقیتهای بچه های کلاس اول من را (که کودکانی بسیار سرخوش و سرزنده بوده اند) نشان داده است.
توشیا در یازده سالگی در مسابقات موسیقی وزارت آموزش و پرورش اولین جایزه اش را دریافت کرد. اجرای قطعه اجباری در این مسابقه کنسرتو لا مینور باخ بود. این اثر را کوجی هفت ساله به نحو اعجاب برانگیزی میتوانست اجرا کند! من می خواستم که شاهد تحسین شدن یک کودک هفت ساله ژاپنی از جانب ژوری در آن روز باشم…
به آنها گفتم: خانمها و آقایان محترم از شما خواهش می کنم که اجرای کوجی را بشنوید و ببینید که چگونه این اثر را اجرا می کند. شما اصلا اجباری ندارید که در باره اش قضاوتی بکنید، همینکه به او امکان اجرا بدهید کافیست. بله! کوجی با هفت سال، دراوج قله درخشان تعلیم و تربیت ایستاده بود.
برای اشتغال بکار باید به تنهایی به کیسو فوکوشیما میرفتم. در سال ۱۹۴۳ من چهل و پنج سال داشتم، در این سال قدرت نظامی آلمان باید تسلیم استالین گراد میشد و همچنین اقیانوس آرام نقطه عطف بود. ارتش ژاپن باید از کانال گوادال عقب نشینی میکرد. زندگی کردن ما بسیار سخت و دشوار شده بود.
کارگاه ویولن سازی پدر من به تولیدات هواپیمایی نیروی دریایی و اما تامین چوب سرو ژاپنی با شکست روبرو شده بود و ما با وجود کوشش و تلاش، ناامید و مایوس از ادامه کار شده بودیم. اگر کسی پیدا نمی شد برای بدست آوردن چوب برای کارگاه به کوههای فوکوشیما برود کارگاه باید تعطیل می شد.
من به جستجوی پدرم در ناگویا پرداختم که به او وضعیت را شرح بدهم، به چه صورتی می شود اجازه ورود گرفت. تا زمانی که من در توکیو بودم، اغلب شاگردان جوان من از کوچ کردن خودداری میکردند. حمله های هوایی رفته رفته بدتر می شد، هر کسی که می توانست سعی میکرد که توکیو را ترک کند، من هم در کاخ سلطنتی و هم در مدرسه موسیقی تدریس میکردم من با مدیران، از تصمیم هایی که در پیش دارم صحبت کردم و همچنین خاتمه کارم را در ژوری مسابقات مجله مانیچی تحویل دادم. از زمانی که ریخته شدن بمب در توکیو بیشتر و بیشتر شد، همسر من به من فشار آورد که توکیو را باید ترک کرده و به هارکونه نقل مکان کنیم.
در آنجا ما یک خانه ییلاقی کوچک داشتیم جایی که ما اغلب در آن به ماهیگیری می پرداختیم. همسرم نمی خواست که مرا تنها بگذارد و بدون من به آنجا برود؛ به این دلیل با لاخره من قبول کردم که نقل مکان دهیم و در انتها بالاخره وضعیت به گونه ای شد که مهاجرت با هم امکان پذیر نشد. به خاطر تهیه چوب از جنگلها برای کارمان، من باید به کی سوفوکوشیما می رفتم؛ همسر من تابعیت آلمانیش را از دست داده بود و تابعیت ژاپنی را قبول کرده بود.
حتی این واقعیتی که که آمریکا و ژاپن با هم همپیمان و متفق هستند هم کمکی نکرد! به همه خارجیان شک آمیز نگاه می شد و زندگی برایشان سخت و طاقت فرسا شده بود.
در زمان جنگ تمام آلمانی هایی را که در ژاپن زندگی میکردند به محلی کوهستانی به نام کاروزاوا و هاکونه (که برای دوره معالجه و نقاهت است) منتقل میکردند که بر حسب تصادف خانه ییلاقی ما در هارکونه بود! مواد غذایی هم بطور شدیدی کم بود اما در هاکونه حداقل می توانستی جیره و سهمیه بگیری و نان به جای برنج و چیزهای دیگر…
با اکراه و بی میلی تصمیم گرفتیم که تا زمانی که جنگ هست از هم جدا زندگی کنیم، با امید به آنکه زیاد طول نکشد؛ همسرم تقریبا اصلا اجازه نداشت که آن محل را ترک کند و به دیدار من بیاید اما درعوض من میتوانستم هر چند وقت با او دیدار کنم. جالب اینکه بیاد می آورم که چگونه یک سیب که در آن موقعیت با ارزش بود، برای من از سهمیه خودش نگاه میداشت اما همین سیب را من حیفم می آمد که خودم بخورم و از آن لذت ببرم! بدون آنکه به همسرم بگویم نگهداری میکردم.
سلام.ضمن عرض سلام وخسته نباشیدخواستم ازمطالب سودمنشماتشکرکنم واگه اجازه بدیدباذکرمنبع ازشون استفاده کنیم