البته یونگ درباره ی وجود کهن الگوهای مشترک در می ان انسانها نیز استدلال هایی می آورد. این کهن الگوها، نشان دهنده ی یکی شدن و توافق ناخودآگاه جمعی هستند و بیرون از ناخودآگاه، در حالت رؤیاها، که آگاهی یا هوشیاری تقلیل پیدا کرده است، دوباره ظاهر می شوند. بر اساس استدلال او آن چه را که او ذهن ابتدایی می نامد، همواره در حالتی وارد عمل می شود که سطح آگاهی پایین آمده باشد و در این حالت، کهن الگوها ساده تر خود را نشان می دهند. به خاطر وجود همین سطح تقلیل یافته ی آگاهی در انسان های ابتدایی، اسطوره ها به وجود آمده اند. اسطوره ها بازتاب کهن الگوها هستند؛ کهن الگوهایی که در انسان های «برتر» که کنترل بهتری از آگاهی و هوشیاری خود دارند، با موفقیت بیشتری سرکوب و متوقف شده اند. مشکلات تحلیل فولکلور تقریبا مشابه مسائلی است که در مطالعه ی موسیقی با آن مواجه می شویم.
به این ترتیب تعبیرهای مربوط به نمادگرایی، با کلی ترین واژگان ممکن مطرح می شود به امید اینکه به جای صحبت از آن در مورد افرادی که متعلق به یک فرهنگ مشخص هستند، بتوانیم آن را به همه ی انسان ها و در هر کجا تعمیم دهیم.
پژوهش درباره ی این شکل از نمادگرایی بسیار مهم است و زمانی که از بنیان های درون فرهنگی و تحلیلی ای که در مطالعاتی که تا به حال منتشر شده حذف بشود، این امکان وجود دارد که به شکل قابل تصوری به درکی بهتر از شیوه هایی برسیم که انسان را به سوی ساختن موسیقی سوق می دهند.
نمادگرایی در موسیقی می تواند از چهار زاویه ی مختلف مورد توجه و مطالعه قرار گیرد: آواز خواندن یا نمادپردازی مشهود موجود در متن ترانه ها، بازتاب نمادین یا احساسی مفاهیم و معانی فرهنگی، بازتاب دیگر رفتارها و ارزش های فرهنگی و نمادگرایی عمیق اصول و قواعدی که در تمام جهان فراگیر است.
روشن است در رویکردی که در آن موسیقی را اساسا به عنوان نمادی از عناصر و روندهای دیگر حیات می داند، رویکرد نمادشناسانه، بسیار مهم خواهد بود و در اینجا دوباره باید بر این تأکید کنیم که این دست مطالعات به ما کمک می کند تا درک بهتری از موسیقی داشته باشیم. در این رویکرد موسیقی فقط به عنوان مجموعه ای از اصوات نیست، بلکه به عنوان یکی از رفتارهای انسانی در نظر گرفته می شود.
انسان شناسی موسیقی – آلن مریام
اکثر کسانی که درباره فمینیسم نظریه پردازی و یا تحقیق کرده اند، بر این نکته تأکید دارند که به دست دادن تعریفی جامع و مانع از فمینیسم، دشوار است. این بلاتکلیفی را تا حد زیادی می توان با این واقعیت توضیح داد که فمینیسم در متن سنت مکتب های فکری موجود غرب، اعم از لیبرالیسم، سوسیالیسم، یا مارکسیسم شکل گرفته است. این موضوع را درنتیجه داشت: اول اینکه فمینیست ها به عنوان نمایندگان تفکر جدید و رادیکال، ناچار از جا باز کردن در هریک از این سنت ها بودند. دوم اینکه، در روند این جا باز کردن، با مقدمات اساسی و خاص هریک از این ایسم ها همراه شدند. از این رو، خط جداکننده فمینیست ها از یکدیگر، از همراهی هریک از آنها با یکی از این ایدئولوژی ها بود (مکنزی، ۱۳۷۵، ص ۳۶۹).
ممنون از پرداختن به این موضوع