شاید بتوان با نگاهی کلی تر این موضوع را اینگونه تبیین کرد که در جهان ما که زندگی از لایه های درونی تر خود فاصله ای عمیق گرفته است، تبعاً برون گرایی به یکی از خصیصه های روحیات موسیقایی نیز بدل شده است. اجراهای ارکسترال با طیف وسیع و پردامنه ای از انواع سازها و صداها، معطوف گشتن توجه نوازنده به مسائلی همچون حفظ سلامت جسمانی و تأثیراتی که ساز بر وضعیت فیزیکی بدن می گذارد و ارتباط آن با تفاوت چشمگیری که در تعداد اجراهای نوازنده در مدت زمان معین نسبت به گذشته دیده می شود، همه شاید مصادیق همین تغییر در نحوۀ بودن باشند.
این در حالیست که مقولاتی که نوازنده و سازندۀ ساز ما با آن به موجودیت پدیداری همچون ساز می اندیشد، با نیازهای برآمده از واقعیت بالفعل عمیقاً نامرتبط اند. علت را باید در عدم توسعۀ بسترهای ضروری ای که امکان اندیشیدن به موضوع ساز را با مقولات منطبق با نیازهای واقعی ما فراهم می سازند، جست: یعنی در فقدان یک زمینۀ دانش و تفکر انتقادی. در چنین شرایطی است که حتی اگر بخواهیم با نگاهی از دریچۀ مقولات جدید با موضوع سازهای ایرانی مواجهه برقرار کنیم، به یک سد اساسی بر می خوریم، یعنی ساختارهایی که فاقد ضرورت های لازم برای اعمال چنین نگاهی هستند و عملاً بدین منظور سازماندهی نشده اند. لذا در اینجا نیز مقولات تفکر ما فاقد پشتوانۀ ضروری در واقعیت اند. در نهایت، همۀ این تضادها دائماً خود را بصورت ترمزهای جریان تاریخی آشکار می سازند.
در گام بعد موضوع دیگری نیز خود را نمایان می کند. یعنی ناگزیری هر حرکت جدید در مسیر توسعۀ بسترهای لازم برای تکامل سازهای ما، از یک گسست قابل توجه با موجودیت کنونی و تاریخی آنها. از این منظر شاید اگر ما دچار چنین تأخر تاریخی ای نمی بودیم می شد برای تکامل سازها مسیری پیوسته را متصور شد که روند رشد و تکوین جریان تاریخی را نیز در خود و همراه با خود دارد. اما از آنجا که دگرگونی ها در نحوۀ بودن ما بسیار پرشتاب تر از تغییراتی بوده اند که سازهای ما و نحوۀ مواجهۀ ما با موجودیت آنها به خود دیده اند، دیگر نمی توان انتظار چنین امری را داشت و ناتوانی در یافتن راه حلی مناسب برای وضع موجود خود سبب چیزی جز گسست هرچه بیشتر ابعاد وجودی ما، شدت گرفتن تأخر تاریخی مان و در نتیجه به دست فراموشی سپرده شدن سنت موسیقایی ارزشمندمان، نخواهد گردید.
نباید ابعاد ویرانگر بحران موجود را نادیده انگاشت. فقدان یک جریان تفکر انتقادی، قادر است اشکال گوناگونی از حس های جداافتادگی و تحقیرشدگی و بروز تمایلات واپس گرایانه را چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی سبب شود. مثلاً امروز می توانیم ببینیم که روند مذکور چگونه به ظهور انواع گوناگونی از تعبیرات جزمی و شیوه های فروبستۀ اندیشیدن در خصوص سنت تاریخی _که خود نیز اغلب برخلاف تصور رایج، چندان دارای قدمت و اصالتی نیستند و بیش از همه وجود یک بحران وجود شناختی در هنر ما را آشکار می سازند_ دامن زده است.
با این وصف، شاید ضروری باشد که بپرسیم: آیا هرگونه کوتاهی در اندیشیدن به ابعاد بحران های ما و راه های برون رفت از آنها و در عوض معطوف کردن تفکر به موضوعاتی که هیچ پیوندی با نحوۀ در جهان بودن ما _بعنوان واقعیتی بالفعل که در برابر هرگونه وهم و اراده گرایی قد علم می کند_ برقرار نمی سازند، و در نتیجه راه به واقعیت بیرونی نمی برند، نتیجه ای جز فرو رفتن هرچه بیشتر سنت تاریخی ما به دامان زوال همه جانبه خواهد داشت؟ سنت تاریخی ای که هنوز برای برخی از ما از جایگاهی والا برخوردار است…
۱ نظر