نمونهی دیگری از همین روش پرداختن به خصوصیات آکوستیکی موسیقی در مثال زیر دیده میشود: «در این مبحث [نوانس] ثابت شده است که نوانس به صورتی که در موسیقی غربی بعد از «باخ»، رایج شده است در موسیقی ایرانی وجود ندارد و حداکثر نوانس مطبوع در موسیقی ایران db30 است.» (ص ۷۶) اما رویهای که برای اثبات به کار گرفته شده مانند نمونهی قبلی است. در این بخش حتی از نقل هم خبری نیست، تنها با اشاره به بخش قبل (که اثبات شده فرض میشود) و با تفریق عدد ۴۰ از ۷۰ اعلام میشود بازهی شدتوری (دینامیک) در موسیقی ایرانی ۳۰ دسیبل است.
در ادامه و در قسمت مربوط به حد زیری و بمی او نوع دیگری از همین روال را به نمایش میگذارد؛ «[صداهای] زیرتر از ۱۰۰۰ هرتس، […] شنونده را عصبیتر و تندخوتر میکند. برای درک این مطلب، نیازی به تجربیات آزمایشگاهی نیست.
هر کس میتواند با ارگهای الکترونیک که امروزه در همهی خانهها وجود دارد این موضوع را آزمایش کند و به درستی این نظریه پی ببرد» (ص ۹۱) در اینجا نویسنده برای یکی از معدود دفعات میپذیرد که عبارت بیان شده یک «نظریه» (۱۵) است و نیاز به تایید شدن دارد. هر چند او برای پی بردن به درستی آن راه عجیبی را پیشنهاد کرده است.
این سه مثال به خوبی نشان میدهد ایرادهایی که در دو گزارش نخست بر روش کار صفوت وارد شد بر این بخش نیز وارد است. به علاوهی اینکه در سخنان او به طور تلویحی به نوعی مسلک موسیقایی اشاره میشود که دارای آداب و شعائر خاص خود است. این مسلک، اگر گزارههای عمومی این کتاب به عنوان بخشی از تلاش فکری برای تاسیس نوعی زیباشناسی و یافتن نگرشی فلسفی به موسیقی مورد قبول واقع شود و ملاک قضاوت دربارهی آن همینها باشد، درون خود دارای تناقضاتی شدید است.
در حقیقت بیشتر به نظر میرسد برخی از دوگانهایی که صفوت در کتاب به آنها اشاره میکند چالشهای جدی درون مسلک مورد بحث (یا حتی موسیقی ایرانی) هستند که برای حل آنها مجبور به مرزبندی میانشان شده است. او نیز مانند بسیاری از صاحبان تفکرهای ماوراءطبیعی راه حل را در کشیدن مرز میبیند. نتیجه ساده است؛ هر چیز چالشبرانگیزی در خارج از مرزها قرار گرفته و در نتیجه نه حل که حذف میشود. مسالهی بحران در این جا به آفرینش و نوزایی منجر نمیشود، بلکه در بهترین حالت به انشعاب میانجامد.
از نمونههای این بحران یا چالش درونی، مسالهی «بدیهه نوازی» (یا خوشنوازی) و «خشک نوازی» است. او از یک سو معتقد است که ردیف به عنوان نظام درونی موسیقی ایران (نوعی متد) باید به دقت رعایت شود و از سوی دیگر نوازندگانی را که فقط آن را تکرار میکنند خشکنواز مینامد و در چند جای نوشتهاش تلویحاً روش آنها را رد میکند و در این کار چنان پیش میرود که حتی قسمتی را به بحث دربارهی ردیف خلیفهها اختصاص میدهد.
در این بخش ادعا میکند که: «[استادان قدیمی] معمولاً یکی از شاگردان را به عنوان خلیفه انتخاب میکردند تا شاگردان مبتدی را راه بیندازد […] این خلیفهها […] به قدر کافی از قریحه و استعداد برخوردار نبودند و هرگز نمیتوانستند چیزی جز ردیف بنوازند» (ص ۱۰۵) به نظر او اگر کسی به اندازهی کافی استعداد داشته باشد اصلاً خلیفه نمیشود بلکه خود به تاسیس حلقهی تدریس اقدام میکند.
نتیجهی عملیای که میگیرد این است که «ردیفی که در دانشگاه تهران تدریس میشود یکی از همین ردیفهاست» (ص ۱۰۵)، و از آنجا که او بهدرستی تشخیص داده ادامهی این تفکر ممکن است به سست شدن بنیان ردیف- که او گوهر موسیقی اصیل ایرانی میداندش- بینجامد، ادعا میکند که چیزی وجود دارد به نام «روح ردیف» و هر کسی که به این روح دست پیدا کند «هر چه [بنوازد] «ردیف محض» و «محض ردیف» است.» و طبق معمولِ همهی آنها که این بحث را مطرح میکنند «حبیب سماعی» را مثال میزند که ردیفنواز نبود اما اجراهایش مورد قبول اکثر اهل فن است.
نکتهی ظریفی که در این عبارات نهفته این است که صفوت نمیگوید اگر کسی به روح ردیف دست یافت هر چه بیافریند میتوان آن را «موسیقی اصیل» یا موسیقی هنری به شمار آورد بلکه میگوید چنین اجرایی «ردیف محض» است. در نتیجه احتمالاً از نظر او، نسبت اجرای موسیقی با ردیف (ردیف بودن یا نبودن) نشانگر کیفیت هنری آن است.
به طوری که حتی زمانی که میخواهد ردیفنوازی خشک را انکار یا نقد کند نمیتواند برتری ردیف را نادیده بگیرد و مجبور است عامل روح ردیف را جانشین سازد تا به کمک آن بتواند ادعا کند هر چه این افراد خلاق مینوازند نسب از ردیف دارد. باید دانست که در اندیشهی او بیان این نسبت یک مقولهی ریشهشناسی موسیقایی نیست بلکه حاوی نوعی ارزشگذاری است. اگر منظور چیزی غیر از این باشد نیازی به وارد کردن عواملی مانند روح ردیف در جریان این شرح ندارد.
پینوشتها
۱۵. صفوت این واژه را به گونهای به کار میگیرد که به نظر میرسد منظورش فرضیه باشد.
فرهنگ و آهنگ شمارهی ۲۳ و ۲۴
۱ نظر