در چهلمین روز درگذشت ثمین باغچهبان، آهنگساز
«استانبول» برای من همیشه تداعیکننده دو موضوع بوده: شهرِ مقصد هزاران ایرانیِ گریزان از جنگ در سالهایی نهچندان دور، و شهری که محل زندگی ثمین باغچهبان، آهنگساز صاحبنام و مهاجر ایرانی است.
در بهار ۱۳۸۵ زمانی که بهطور ناگهانی، موقعیت سفر به استانبول دست داد، آنچه بیش از هر چیزی ذهن مرا مشغول کرد این بود که آیا ممکن است ثمین باغچهبان قبول کند که به دیدارش بروم؟… طاقت نیاوردم که به استانبول برسم. پیش از پرواز به او زنگ زدم و بیمقدمه گفتم: «آقای باغچهبان من دارم به استانبول میآیم. خوشحال میشوم اگر ممکن باشد شما را ببینم!».
آقای باغچهبان برخلاف تماسهای پیشین که کمی سخت و اخمو به نظر میرسید، اینبار خیلی گرم برخورد کرد و گفت: «حتماً! از هتل به من زنگ بزن تا راهنمایی کنم چطور بیایی».
زمانی که تاکسی از فرودگاه به سوی مناطق مرکزی شهر در حرکت بود من با دیدن منظرهی محلههای مختلف به این فکر میکردم که ثمین باغچهبان در کجای این شهر بزرگ زندگی میکند…
بلافاصله از هتل به او زنگ زدم. خانهاش در آنسوی شهر بود. آدرسی را که همیشه بر روی پاکتهای پستی برایش نوشته بودم اینبار از روی تابلوی خیابانها و پلاک خانهها دنبال میکردم. حس عجیبی بود. مثل اینکه پس از سالها خبردار شوی خانوادهات عضو دیگری دارد و برای نخستینبار راهی دیدارش شوی.
آقای باغچهبان پایین پلههای آپارتماناش منتظرم بود. هیچ چیز به ذهنم نمیرسید که زمان دیدارش بگویم. تنها با همهی وجود گفتم: «سلام آقای باغچهبان!». او هم با محبت بسیار گفت: «خوش آمدی».
ثمین باغچهبان، پژمان اکبرزاده – استانبول، خرداد ۱۳۸۵/ ژوئن ۲۰۰۶
ثمین باغچهبان دیگر شباهت بسیار کمی به عکسهایی که از او دیده بودم داشت؛ حتا به آخرین عکسی که روی جلد صفحهی «رنگینکمون» ازش چاپ شده بود. سالها از آن دوران گذشته بود و من همچنان انتظار داشتم باغچهبان را شبیه عکسهایی ببینم که در شمارههای دهه ۱۳۳۰ مجله موزیک ایران از او چاپ شده بود!
باغچهبان بهجای اتاق نشیمن، مرا به سوی اتاق کارش راهنمایی کرد. روی میز پُر از پارتیتورهای دستنویسی بود که ظاهراً در حال تصحیح یا بازنویسی بخشهایی از آنها بود. برایم توضیح داد که پسرش در تلاش است کارهایش را با کامپیوتر اجرا کند. من با شادمانی گفتم: «چه خوب! دستکم میتوان کارها را شنید». باغچهبان تنها سری تکان داد و به آرامی گفت: «بله، چارهی دیگری نیست.» سپس مکثی کرد و گفت:«اگر کمی مشروب بخورم شما ناراحت میشوید؟»
دقایقی بعد، خانم باغچهبان وارد شد؛ اِولین. فارسی را با چنان لهجهی تهرانی صحبت میکرد که باورم نمیشد اهل ترکیه است. او پس از پایان تحصیل و ازدواج با ثمین در سال ۱۳۳۰ به ایران آمده بود و همهی توان خود را برای پرورش هنرجویان در رشتهی آوازگروهی در ایران به کار بسته بود.
خانم باغچهبان با من که به تازگی از ایران رسیده بودم چنان برخورد میکرد که گویی خود او در غربت زندگی میکند و من از کشور او آمدهام. سلسلهوار از خاطراتش در ایران صحبت میکرد. میگفت زمانی که انقلاب شده به مدرسهی محل تدریساش ریخته اند و به بچهها گفتهاند: «خانم باغچهبان در اینجا چه افتضاحاتی به پا کرده است؟» و بچهها پاسخ دادهاند: «خانم باغچهبان به ما جا داده است تا بخوابیم، غذا داده است، و اینکه دورغ نگوییم، درس بخوانیم…»
بشنوید این برنامه را از رادیو زمانه
گفت: «پس از سالها که به ایران سفر کردم خواستم بروم خیابان پهلوی، گفتند نامش عوض شده، گفتم تختطاووس، گفتند نامش عوض شده، گفتم عباس آباد، گفتند نامش عوض شده، گفتم نام ایران عوض نشده؟!»
در اتاق پذیرایی منزل، عکس بسیار بزرگی از یک گروه آواز جمعی به رهبری اِولین باغچهبان نصب شده بود؛ از برنامهای در دههی ۱۳۴۰ در تالار رودکی در تهران.
در حین صحبتها، ثمین معمولاً سکوت میکرد ولی من دائماً ازش سوالهای جورواجور میکردم. از دوران ترک ایران میگفت و اینکه در عینحال چقدر استانبول را دوست دارد. به آتاتورک ارادتی عمیق داشت و قطعهای هم در بزرگداشت او ساخته بود. نوار آن را برایم گذاشت و زمان پخش، خودش و اِولین، هیجانزده با نوار میخواندند.
ضبط صوت کوچکم را برده بودم. از باغچهبان میخواستم از دوران کار و زندگی در ایران بگوید. مانند گذشته، قبول نمیکرد. من هم مانند بچههای لجوج پافشاری کردم که «من باید یک یادگاری از شما داشته باشم!» باغچهبان هم تنها پذیرفت که یکی از سرودههایش را برایم بخواند. با اشتیاق ضبط را روشن کردم و او هم با مهر، برایم خواند:
با کاغذ و نی و چوب، کشتی می سازم
اسم ایرانمو رو کشتی می ذارم
می بندم به دکلش پرچم سه رنگ
به پرچم و پیکر و اسمش می نازم
براش دریا می سازم با برج و بندر
میندازمش تو آبو و میگیره لنگر
بادبون کاغذیش پر میشه از باد
میگرده دور دنیا بندر به بندر…
با باغچهبان به حیاط جلوی منزل رفتیم تا چند عکس بگیریم. زمان رفتن، خانم باغچهبان به من گفت: «سلام ما را به ایران برسانید».
در راه بازگشت با این فکر سرخوش بودم که باز هم موقعیت سفر به استانبول را فراهم میکنم و به دیدار خانم و آقای باغچهبان میآیم. برنامههایم را برای همین تابستان تنظیم کرده بودم که در آخرین روزهای اسفند و در آستانهی نوروز، ایمیل کوتاه یک دوست، مرا از درگذشت ثمین باغچهبان آگاه کرد.
تنها یک روز به نوروز مانده بود. ریتم قطعهای از باغچهبان به نام «نوروز تو راهه» مثل پُتک بر سر من کوبیده میشد و صدایی در ذهنم پاسخ میداد: «دیگه نوروز تو راه نیست…»
* * *
چند سال پیش، زمانی که کتابم را که دربرگیرندهی اطلاعاتی دربارهی باغچهبان نیز بود را برایش فرستادم، نسخههایی دستنویس از مقالههایش را برای قدردانی برایم فرستاد. همهی آنها در ایران جا ماندهاند. حتا یک نمونه را هم ندارم که چند جملهاش را نقل کنم. وقتی به این موضوع فکر می کنم یاد قطعهای از شیدا قرچهداغی میافتم. قطعهای برای پیانو که حدود ده سال پیش در اتریش آفریده بود و نامش را گذاشته بود: «ما بیوطنها».
من احساس شیدا برای نامگذاری آن اثر را امروز میفهمم؛ «ما بیوطنها…».
پژمان عالی بود و هست، روز به روز عالیتر میشود. نمیدانستم فقط نویسنده و گزارشگر نیست و چند بعدی است… رسیتالش را در هلند دیدم و لذت بردم. و بیشتر لذت میبرم که لااقل یک نفر در آن نشریه وزین بلد است که در فارسی همزه اول نداریم، با الف مینویسیمش، مثل اولین و نه ئولین.
راستی، گفت وگو با مشکوه چه شد؟ هنوز نیامده آن آینده نزدیک؟ کاش پژمان این کار را میکرد.