Posts by کامیار صلواتی
سکوت ایرانی، مردانگی و داشآکل (۶)
سکوت و نسبتش با مردانگی و پهلوانی نه فقط در پلات و درونمایه (تم)، که در لایههای رویی و دیالوگهای فیلم هم بازتاب یافته است. مثلاً، در همان صحنه آغازین قهوهخانه، کاکارستم با طعنه به داشآکل میگوید «حرفزدن کارِ زناست» یا به بیان بهبا طعنه به داشآکل میگوید «حر%۸یگری، وقتی داشآکل غمناک و مست در میخانه اسحاق در حیاط نشسته، اقدس، همان شخصیت رقاص میخانه، کنارش مینشیند و میگوید: «نه حرف میزنی نه دردتو میگی. فکر میکنی اگه دردتو بگی آسمون به زمین میاد!». جمله معروف این فیلم، یعنی همان «وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره» هم تلویحاً به همین درونریزی غم و مگوییِ مردانه تأکید دارد. وقتی اسحاق در همان شب از داشآکل بابت ماجرایی تشکر میکند، کلامی بسیار کوتاه فقط از داش شنیده میشود که میگوید «ایولا». این تأکید بر ابراز نکردن احساس و نیاز و سکوت و پیوندش با پهلوانی و مردانگی، در فیلم بسیار دیده میشود.
سکوت ایرانی، مردانگی و داشآکل (۵)
از این گذشته، دشتی و تنهایی و غم در تضاد با چهارگاه و وجه بیرونی و مردانه داشآکل جنبهای فضایی هم در فیلم پیدا میکند. تقریباً هرجا که دشتی میشنویم، با فضاهای شخصیتر و خلوتتر روبهروییم. برعکس، تقریباً هرگاه چهارگاه میشنویم، فضا اجتماعیتر و عمومیتر است. چهارگاه بیرون است، دشتی درون. مثالهایش در فیلم فراواناند: دو درگیری ابتدا و انتهای فیلم با حضور انبوهِ تماشاگران یا حضور داشآکل در قهوهخانه با چهارگاه همراه شدهاند، ولی تنهایی داشآکل و زمزمهاش با طوطیاش در خانه یا صحنه نماز خواندن او و دید زدن داش توسط آکل در خانه –بدون حضور دیگران- با دشتی همراه است.
سکوت ایرانی، مردانگی و داشآکل (۴)
همانطور که گفتم، در صحنههای مبارزه، و آنجاهایی که حرکتی «پهلوانانه» از داش سر میزند، چهارگاه به گوش میرسد و در جاهایی که پای عاشقی و مرجان در میان است، دشتی. پیش از اینکه این بخش را به اتمام برسانم، چند صحنه را مثال میزنم: وقتی داشآکل قهرمانانه وارد قهوهخانه میشود و داد پسرک پیشخدمت را از کاکارستم و نوچههایش میستاند، چهارگاه شنیده میشود. وقتی داشآکل عزم رفتن به زورخانه میکند و از بازار شیراز میگذرد، باز ارکستر به همراهی تنبک زورخانه چهارگاه مینوازند.
سکوت ایرانی، مردانگی و داشآکل (۳)
این تضاد و کشمکش درونی به وضوح در موسیقی متن فیلم، که ساخته اسفندیار منفردزاده است، بازتاب یافته. «مردانگی» داشآکل در موسیقی با استفاده از دو سه عنصر معنا یافته: اولی در سازبندیست. تنبک زورخانه به موسیقی متن که عموماً برای ارکستر زهی و بادی غربی تصنیف شده اضافه میشود تا تداعیهای زورخانه، بدن مردانه، جنگ و پهلوانی تنبهتن، و قدرت را تداعی کند. نمود تمامعیار این پیوند زورخانه، تنانگی، پهلوانی، و مردانگی، در صحنهای که داشآکل پیش از نبرد نهایی به زورخانه میرود عیان است. برخلاف بقیه موسیقی متن، اینجا فقط تنبک زورخانه به گوش میرسد و بس.
سکوت ایرانی، مردانگی و داشآکل (۲)
این نکته بسیار مهم است: به گفته حمید نفیسی و بهمن مفید، کیمیایی و تیمش حین تحقیقات اولیه فیلم متوجه شدهاند که کاکارستم در اصل بردهزادهای بینوا و آفریقاییتبار بوده که پدر و مادرش جلوی چشمانش در حیاط خانه اربابشان یخ میزنند. سیهچردگی کاکارستم از اینجا میآید. اما نکته از اینجا به بعد کمی گیجکننده میشود: ظاهراً کاکارستم واقعی، برخلاف داستان هدایت و فیلم کیمیایی، نه تنها شخصیتی منفی و منفور نبوده، بلکه بسیار نزد شیرازیان محبوب بوده است. برعکس، داشآکل واقعی، با اینکه در ابتدا بدنام نبوده، اما سر ماجرایی بدنام میشود. ماجرا از این قرار است: معشوقش که پسری جوان یا نوجوان بوده، به دختر جوان حاجیای که به سفر رفته و اموال و خانه و زن و دخترش را به داشآکل سپرده، تجاوز میکند.
سکوت ایرانی، مردانگی و داشآکل (۱)
در ۱۳۱۱، صادق هدایت مجموعهداستان کوتاهی منتشر کرد به نام «سهقطره خون». یکی از آن داستانهای کوتاه آنقدر موفق بود که پایش به ساحت عامه هم باز شد، داستان داشآکل. این داستان کوتاه مدرن، که در عینحال عمیقاً با عناصری از تاریخ، فرهنگ، و ادبیات ایرانی آمیخته شده بود، آنقدر در فرهنگ عامه پسندیده شد که دربارهاش جملههای سوزان مزین به عکس دوران عنفوان جوانی بهروز وثوقی تولید میشود و بعضی اصطلاحات و جملههایش لقلقه زبانها شده. دربارهاش ترانه و سریال ساختهاند، و حتی یک عکس جدید جعلی هم درست کردهاند و به نام داشآکل آن را جا زدهاند.
سیری در نوستالژی ویرانهها از منظر چند آهنگساز آوانگارد ایرانی
تهران، پایتخت ایران، ساحت خرابی و سازندگی مداوم است؛ طوماری از لایههای مختلف تاریخی که بر فراز این شهر درهم پیچیده شده است. ایران از دیرباز بهدلیل مختصات ژئوپولتیکاش، سرزمینی بوده مملؤ از ویرانهها و متروکههایی که با ساختوسازهای جدید جایگزین میشوند. در چنین بافتی، بخش بزرگی از خاطرات فضاهای مشترک در ذهن تهرانیها جا خوش کرده است: تهران در نوستالژی نفس میکشد و میسوزد و هنوز، شبآروز، خویش را به عدم میفرستد.
درباره نامجو، دهه هشتاد و دمِ مسیحایی او (۲)
با اینحال نباید فراموش کرد که او از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران دههی هفتاد و استبداد موسیقایی-مدیریتی آنزمان بیرون آمده بود و شاید تا مدتی برایش ایننوع سخن گفتن و آن کارهای محیرالعقول نشانهی هیجانِ رهایی بوده. از نظر تکنیک موسیقایی هم اوضاع بهتر نبود (و همچنان نیست). همین را اگر به طرفداران نامجو میگفتید (یا بگویید)، صدای اعتراض بلند میشد که «این سبک اوست» و هرچقدر توضیح میدادید که در قطعهای مثلاً در اصفهان دوی متعارف با فواصل رایج اش، لاکُرن در آفساید است و سُل دوازده متر آنورتر از خط دروازه، به خرجشان نمیرفت.
درباره نامجو، دهه هشتاد و دمِ مسیحایی او (۱)
بعد از اتهامات بعضی از اطرافیان محسن نامجو دربارهی آزارهای جنسی او، نامجو در پاسخ به آنها گفته که «یک ساعت نفس کشیدن من برابر شش ماه عمر شماست.» دربارهی این جمله میتوان نوشت و نوشت. میتوان از آفات قدرت گفت و خطرات توهم و نقش بیبدیل رسانه. میتوان از بیشرمی حکایت کرد و به روانکاوی گویندهی چنین جملهای پرداخت. اما فارغ از همهی اینها، من عقیده دارم که زندگی حرفهای و زندگی شخصی از هم جدا نیستند.
بوی گل و افیون: دوگانهی انقلاب / اصلاح (۱۳)
در این نوشتار، شش متن انتقادی دربارهی برنامهی گلها در مجلهی موزیک ایران بررسی شد. در یک جمعبندیِ کلی، میتوان با بررسی این نوشتهها این نکات را دریافت: بهطور کلی، دو رویکردِ فنی/ موسیقایی و اجتماعی در نقد برنامهی گلها وجود داشته است؛ هرچند نمیتوان برخی از آنها را بهراحتی از یکدیگر تفکیک کرد. هر یک از این دو رویکرد ویژگیهایی دارند که نشانگرِ ریشهی گرایشهای منتقدِ موسیقیِ گلها و، در مقیاسی بزرگتر، موسیقیِ رادیو هستند.