در این میان و با فرآیندی مشابه جلسهی گذشته (تلقی سطحی از راه دادن دغدغهی اجتماعی به نقد و یکسان دانستن آن با نقد جامعهشناسانه) میتوان گفت مارکسیسم عوامانه پیوندی ناگسستنی با نقد ژورنالیستی دارد. با این حال آن نقد مارکسیستی که اینجا مورد نظر است در عمیقترین جنبههای خود دو سو دارد:
۱- چگونه میتوان هنر تاریخی را در بافت اجتماعی درک کرد
۲- نقش هنر (بهعنوان ابزار کنش سیاسی) در کشاکش میان پرولتاریا و سرمایهداران
دومی که به آفرینش یا تعریف نوعی هنر معترض میانجامد از دایرهی موضوع کارگاه خارج است اگر چه در نقدهای سیاسی میتوان براساس آنکه اثر یا آثار هنری چه نقشی در این کشمکش یافتهاند، داوریشان کرد یا به نفع ویژگیهای یک سبک (اگر چه هنوز ابداع نشده) رای داد یا حتی آن را آرزو کرد. طبیعی است که وقتی در مورد این نوع هنر مینویسیم به سختی ممکن است نقدی غیر از نقد سیاسی شکل بگیرد. برای مثال اگر نوشتن دربارهی ترانههای «ویکتور خارا» را در نظر بگیریم فوقالعاده دشوار خواهد بود اگر تصور کنیم نتیجه، نقدی غیر سیاسی از آب در میآید.
نقد مارکسیستی چنانإکه در یک چشمانداز نسبتاً ساده شده میتوان انتظار داشت ساختهی هنری را روبنای سازمانی میداند که از یک زیربنای اجتماعی مبتنی بر مناسبات قدرت (اقتصادی- سیاسی) سرچشمه گرفته است. میان این روبنا و زیربنا پیوندی برقرار است و مناسبات آنها، تنش و تعارض میان آنها، از طریق این پیوند در سطح ظاهری اثر هنری نمود مییابد. آشکار کردن اینها، بهویژه شرح پیوندها و از آن مهمتر چگونگی نمود آن در سطح ظاهر (که هرگز ساده و بدون پیچیدگی نیست) کاری است که نقد مارکسیستی در پی انجام آن است.
برای اینکه چگونگی پیوند هنر تاریخی با بافت اجتماعی تحلیل شود نقد مارکسیستی سه راه پیشنهاد میدهد:
۱- رویکرد عِلی:
«همه اجزای روبنای ایدئولوژی –که هنر نیز از آنهاست- از نظر محتوا و سبک اساسا از قواعد بنیادیتر ساختاری نشات میگیرد که ماهیتی اقتصادی دارند.» (هاید ماینر، ص ۲۵۸)
۲- رویکرد بیانگرانه:
اثر هنری بیانگر نوعی ارزش فرهنگی یا بحران فرهنگی است. (همانجا)
این رویکرد را در نقد با کاربرد الفاظی مانند «مظهر چیزی [سیاسی] بودن» یا «منعکس کنندهی چیزی بودن» میتوان شناسایی کرد. به سادگی میتوان دید که هنگام نقد بر اساس این رویکرد ممکن است جابهجایی «موضوع اثر هنری» با «خود اثر هنری» اتفاق بیفتد. مثال «گرنیکا» تابلویی که بسیار مورد علاقهی نقدگران مارکسیست بوده، این موضوع را به روشنی نشان میدهد. در آن نقدها اغلب بیش از آنکه دربارهی تابلوی گرنیکا صحبت شود در مورد موضوع آن، که درد و رنج حاصل از بمباران در جنگ داخلی اسپانیا یا نیروهای اهریمنی سر برآورده از اروپای میانهی قرن بیستم است، گفته میشود.
۳- رویکرد متوازی یا روایتگرانه:
منتقد ضرورتا پیوندی میان شی هنری و شرایط مادی یا اجتماعی قائل نیست؛ برعکس نگاه او متوجه شباهتهاست (هایدماینر، ص ۲۶۰).
به نظر میرسد که این سه رویکرد نقد مارکسیستی به «معنا» (یا همان درک مناسبات روبنا/
زیربنا) تنها شدتهای مختلف از یک چیز هستند و تفاوت ماهوی ندارند؛ شدت وابستگی روبنا به زیربنا. به علاوه نباید از نظر دور داشت که بازتاب سادهی ایدئولوژی در آثار هنری نوعی تبلیغات صرف را به همراه خواهد آورد که اغلب حتی خود ایدئولوژیها نیز در ظاهر مایلاند از آن دوری کنند.
به این ترتیب نقد مارکسیستی موسیقی در موارد نقدهای کلی موسیقی (و نه آثار منفرد) بر سه موضوع عمده بیش از دیگر موضوعات تمرکز میکند: مسالهی از خود بیگانگی، صنعت فرهنگ و کالایی شدن.
۱ نظر