به نظر می رسد آشکارترین وجه بحران تا کنون خود را در انفصال عمیق تفکر از واقعیت بالفعل و ناتوانی در برقراری پیوندی حقیقی و زاینده با بسترهای حضور تاریخی، نشان داده است. پس شاید لازم باشد که اندکی بیشتر به این موضوع بپردازیم. تفکر امری دلبخواهی (Arbitrary) نیست؛ بلکه بیش از هرچیز محصول انکشاف نیروهای تاریخی است. ظهور یک ایده، نظریه و یا جریان در هنر و اندیشه، بدون داشتن پشتوانه در واقعیت تاریخی، به نحوی اصیل امکان پذیر نمی شود. چنانکه، مثلاً هر تبیین علمی (در اینجا علوم طبیعی) خود مستلزم نوع خاصی از سازماندهی عناصر طبیعی نیز هست. اگر به جریان تکوین نظریات علوم جدید، مثلاً در عرصۀ فیزیک، با دقت کافی بنگریم می بینیم که هر نظریه از بسترهای متعین و خاص تاریخی خود که به عنوان عنصری ضروری، امکان ظهور نظریه را در ابعاد گوناگون فراهم می ساخته است، برخوردار بوده است. امری که بیش از هرچیز به ما یادآوری می کند که نظریه را نه به عنوان عنصری خودسامان و خودبسا بلکه به عنوان بخشی از یک جریان پیشروندۀ تاریخی می باید فهم کرد، که به همان اندازه که خود دارای بعد تاریخیت است، به همان اندازه نیز در پیشبرد جریان تاریخی در جهت افق های آینده اش، نقشی اساسی دارد.
مقولات تفکر آنگاه که با واقعیت بالفعل و نحوۀ خاص در جهان بودن انسان پیوندی برقرار نمی سازند، نقش تعیین کنندۀ خود را در عرصۀ عمل از کف می دهند؛ یعنی به موجودیت هایی صرفاً ذهنی بدل می شوند که بدون اینکه بتوانند راهی به جهان بیرون بیابند هر دم به تضاد آشکار میان واقعیت بالفعل و افکار، تمایلات و آرزومندی های فردی، دامن می زنند.
نتیجۀ چنین روندی، جز در انفصال ابعاد گوناگون وجود درونی و بیرونی، فردی و اجتماعی انسان و در نتیجه بروز تضاد و تصادم درونی (که اغلب بصورت اشکال گوناگونی از ناهنجاری های روانی همچون عدم انسجام ذهنی و افسردگی نیز ظهور می کند)، آشکار نمی شود.
اگر به روندی که در آن ما با مبانی تفکر عالم جدید مواجه شدیم نظری بیافکنیم، می بینیم که آنچه که ما دریافت کردیم تنها بصورت ایده ها و اطلاعاتی بوده است که چون پیوندی با نحوۀ در جهان بودن ما برقرار نمی ساختند (و لذا ما نتوانستیم با آنها نسبتی وجودی برقرار کنیم)، امکان یک مواجهۀ انتقادی را با مبانی خود و در نتیجه ظهور یک آگاهی تاریخی، از ما دریغ داشته اند. این مواجهۀ غیر اصیل با تفکر به صورت مجموعه ای از ایده ها و اطلاعات بوده است که سبب شده است ما دانش را به مثابه نحوی از تبیین و توصیف واقعیت تاریخی و یا انکشاف نیروهای تاریخی فهم نکنیم.
از این حیث، مواجهۀ ما با سنت تاریخی خودمان نیز به مرور اصالت خود را از دست داده است: طبقۀ تحصیل کرده که ناآگاه از تاریخیت اندیشه، مقولات تفکر جدید را با روشی غیر انتقادی به موجودیت های سنت تاریخی (که از نظر وجودشناختی با آن در تعارض و عدم هماهنگی است) اعمال کرده و همزمان در ابعاد دیگری از زیست خود، ناتوان از درک ماهیت عالم جدید به عنوان نیرویی گریزناپذیر و دگرگون کننده، با کوششی اراده گرایانه بر نادیده انگاشتن ابعاد آن، هردم بر تأخر تاریخی و فاصلۀ وجود شناختی ای که بی امان ما را در ابعاد گوناگون خودمان فرا می گرفت، دامن زدند.
۱ نظر