ژاک بارزون (Jacques Barzun) در کتاب خود به نام داروین، مارکس و واگنر، از این سه، به عنوان مهمترین شخصیت های نیمه تا اواخر قرن نوزده و جهان مدرن، جهانی به زعم نویسنده، بدون خدا و ماتریالیستی، نام می برد. (۱) به نظر من ادعای ماتریالیست بودن واگنر چندان درست نیست؛ با نگاهی به اپراهای وی، همچون پارسیفال و لوهنگرین، از او به عنوان متفکری معنوی و حتی ضد مادی گرایی می توان یاد کرد. موضوع اصلی چهارگانه حلقه، رد قدرت طلبی و پذیرش عشق به عنوان تنها راه حقیقی سعادت بشری است (توضیحات بسیار مختصری از این اپرا در پایین آمده است).
اپرای پارسیفال، به دلیل استفاده از سمبل های مذهبی، باعث رنجش خاطر نیچه و روی گرداندن وی از واگنر شد. (۲) واگنر در این اپرا از سمبل های مذهبی استفاده کرد تا در آخر، همان پیام حلقه را برساند؛ «رستگاری از راه عشق». اما نام بردن از واگنر در این کتاب نشان از دو چیز دارد، قدرت موسیقی در فرهنگ قرن نوزدهم، به خصوص فرهنگ آلمان (کافیست به نوشته های شوپنهاور و نیچه نگاهی بیندازیم) و تاثیر انکار ناپذیر واگنر در همه عرصه های فرهنگی.
واگنر و آهنگسازان پس از وی
حتی کسانی که در گفتار و موسیقی خود سعی در مخالفت با واگنر داشتند، بسیار تحت تاثیر او بودند. برای توصیف این مطلب می توان از استراوینسکی و دبوسی نام برد. نقل شده که دبوسی در حین اجرای پارسیفال از فرط احساسات شروع به گریه کرد. (۳) وی حتی قسمت هایی از اپراهای واگنر را برای پیانو تنظیم کرده و در جوانی اجرا می کرد. (۴) اما در طی زمان به این نتیجه رسید که واگنر پایان یک دوران است و نه آغاز آن. دبوسی واگنر را اینگونه توصیف می کند: «واگنر غروب زیبایی است که با صبحگاهان اشتباه گرفته شده.»(۵).
دبوسی در حین ساخت اپرای پلئاس و ملیزاند، قسمت هایی از آن را کامل حذف کرد، چون به گفته او: «روح کلینگزور، دایما در آن ظاهر می شود (همان)، (کلینگزور یکی از شخصیتهای اصلی اپرای پارسیفال واگنر است). حتی به نظر نویسنده این مقاله، می توان استدلال کرد که «بخشی» (من بسیار بر این کلمه «بخشی» تاکید دارم، زیرا به نظرم موسیقی دبوسی بسیار بزرگتر از آن است که فقط به یک تاثیر فرو کاهیده شود) از هدف دبوسی در خلق زبان جدید موسیقایی، رهایی از تاثیر موسیقی واگنر بوده است.
مثلا واگنر در تریستان و ایزولد، تحت تاثیر فلسفه شوپنهاور (۶ و ۷) سعی در تعلیق حل دومینانت (یا دقیق تر احساس دومینانت) تا حد امکان داشت. بنابراین مثلا در اپرای تریستان و ایزولد واگنر به خلاقانه ترین راه های ممکن از یک کادنس کامل تا آخر اپرا جلوگیری می کند. حتی اگر حرکت هارمونیک V-I نیز باشد، با راه های بسیار خلاقانه احساس نقطه گذاری را کم کرده است.
همه اینها احساس یک تمنای به سرانجام نرسیده را (درست براساس فلسفه شوپنهاور) القا می کند. در حالیکه دبوسی با استفاده از هارمونی های خاص خود (مثلا آکوردهای مبتنی بر فاصله چهارم، یا استفاده خاص از پدال) سعی در ایجاد فضایی ایستا، درست برعکس دینامیسم حل نشده واگنر دارد. حتی مقایسه حجم ارکستر و نوع رنگ آمیزی مثلا «پرلود بعد از ظهر یک دیو» و ارکستراسیون واگنر، گویای این مقاومت دبوسی است. رهبر ارکستر برجسته بریتانیایی، سایمون رتل، در برنامه تلویزیونی خود درباره موسیقی قرن بیستم “Leaving Home”، تفاوت رنگ آمیزی دبوسی با واگنر را، به ترتیب تفاوت نقاشی آبرنگ با رنگ و روغن می داند. (۸)
واقعا چنین توصیف زیبایی تنها از دبوسی بر میآید: غروبی که با صبح اشتباه شده… بنظر میرسد در قرون اخیر کلا موسیقیدان نسبت به سایرین باورمند تر متعهد تر و مبارز تر بوده اند.
با سپاس از زحمات شما