در سال ۲۰۲۰، جیمز گیبسون از دانشگاه واشنگتن و جوزف سادرلند از دانشگاه پرینستون مقاله ای را با عنوان «دهان خود را بسته نگه داشتن؛ خودسانسوری فزاینده در آمریکا» به چاپ رساندند. این مقاله حاصل پژوهشی گسترده و طولانیمدت در جامعه آمریکا بود که نشان میداد هرچه به سوی جوامع دموکراتیکتر و متکثرتر میرویم مردم محافظهکارتر میشوند. این مساله در کنار مفهومی به نام «ناآگاهی جمعی» سبب میشود که مردم رفتهرفته به خودسانسوری روی بیاورند. مفهوم «ناآگاهی جمعی» به طور خلاصه چنین است که همه تصور میکنند دیگران درباره موضوعی نظری مشخص دارند. پس از ابراز نظر شخصی خود خودداری میکنند، حال آنکه همان دیگران نظری مشابه خودشان دارند و از ترس آنها سکوت کردهاند. این جریان با رشد شبکههای اجتماعی دامنه وسیعتری به خود گرفته است. جیمز گیبسون و جوزف سادرلند نسبت به شیوع فزاینده این پدیده هشدار میدهند.
در روزهای گذشته جامعه ایران نظارهگر فقدان یکی از بزرگترین غزلسرایان تاریخ ادبیات فارسی و یکی از مهمترین شعرای معاصرش، هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) بود. از سویی سیل نظرات شتابزده و تسویه حساب لحظهای با رویکرد سیاسی تاریخمند شاعر را شاهد بودیم و از سویی دیگر سکوتی عمیق را در میان آنها که با شعر سایه زیسته بودند. قطعا شعر و زندگی هوشنگ ابتهاج از ابعاد گوناگون قابل بررسی و مداقه است، اما ما در این جا تنها به وجهی از وجوه تأثیر او بر فرهنگ ایرانی خواهیم پرداخت.
هوشنگ ابتهاج قریب به هشتاد سال به شاعری پرداخت و با شعر فارسی زیست. او با موسیقی شعر حافظ، سعدی، مولانا وحتی شعرای سبک هندی مانند صائب پیوسته عجین بود و شاید همین یکی از رموز زودآشنایی و الفت اهالی ذوق با شعر اوست. بعید نیست اگر مصراع «دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد» را برای یکی از متکلمان فارسی بخوانید تصور کند با حکمتی از سعدی روبروست و چه بسا دانشجویی جوان «آبی که برآسود زمینش بخورد زود / دریا شود آن رود که پیوسته روان است» را با ابیات صائب اشتباه بگیرد. یادم نمیرود که پس از کنسرت «همنوا با بم» دوستی گرامی در دیوان حافظ به دنبال غزل «برسان باده که غم روی نمود ای ساقی» می گشت!
این زیستن شبانهروزی با شعر و زبان پالوده فارسی جایگاهی به شعر او بخشید که بیتها و پارههایش را به امثال سائره در ذهن و زبان ایرانیان بدل کرد.
سایه نکوشید «سبک» انحصاری و مشخصی تنها از آن خود بسازد. زور و توش و توان برای آنکه وزنی و اسلوبی یکسره تازه بیازماید به خرج نداد و این طرفه بین که شعر او به مصداق واقعی آنچه دکتر شفیعی کدکنی در «موسیقی شعر» محکی برای توفیق شاعر خواندند تبدیل شد: «شعر خوب از مدرنترین انواعش تا کهنترین اسلوبها، شعری است که وقتی مدتی از انتشارش گذشت در حافظه ی خوانندگان جدی شعر، تمام یا بخشهایی از آن رسوب کند».
فردای شبی که سایه از میان آمدگان به دنیای رفتگان سفر کرد، با دوستی سخن از جایگاه او شد؛ او گفت من که بسیار شعر حفظ نیستم هم از او چند بیتی به یاد دارم. تنها در یک یا دو دقیقه برای آنکه به یادش بیاورم که از سایه چه یادگارانی دارد این بیتها و پارهها را برایش نوشتم:
مرغ شبخوان که با دلم میخواند / رفت و این آشیانه خالی ماند
من نمیدانستم معنی هرگز را، تو چرا بازنگشتی دیگر؟
نشود فاش کسی آنچه میان و توست / تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است
دیرست گالیا در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان
تا تو با منی زمانه با من است / بخت و کام جاودانه با من است
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید / چه بینشاط بهاری که بیرخ تو رسید
سینه باید گشاده چون دریا/ تا کند نغمهای چو دریا ساز
بانگ دریادلان چنین خیزد / کار هرسینه نیست این آواز
چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی / من چه گویم که غریب است دلم در وطنم؟
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت / دیدیم کز این جمع پراکنده کسی رفت
ای عشق همه بهانه از توست / من خامشم این ترانه از توست
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند / به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد / تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی / این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا / سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
امشب همه غمهای عالم را خبر کن / بنشین با من گریه سر کن
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی / دردیست در این سینه که همزاد جهان است
با من بیدل تنهاشده یارا تو بمان / همه رفتند از این دشت سوارا تو بمان
عشق شادیست عشق آزادیست، عشق آغاز آدمیزادیست
شب فرو میافتاد، به درون آمدم و پنجرهها را بستم
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی / تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
آهوان گم شدند در شب دشت / آه از آن رفتگان بیبرگشت
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است / ای بس غم و شادی که پس ِ پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری / دانی که رسیدن هنر گام زمان است
ای عاشقان ای عاشقان پیمانهها پرخون کنید / از خون دل چون لالهها رخسارهها گلگون کنید
بگردید بگردید غریبانه بگردید / در این خانه غریبید، غریبانه بگردید
آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک است که چو بر میکشم از سینه نفس، نفسم را بر میگرداند / ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی میماند
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من / آسمان تو چه رنگ است امروز؟ / آفتابی ست هوا یا گرفتهست هنوز؟
آن دوست به شگفت آمد و گفت: فکر نمیکردم اینهمه شعر از او در حافظه داشته باشم. من البته تعمدا تصنیفها و غزلهایی که میدانستم در آوازها به خاطر دارد در فهرستم نیاورده بودم. امثال «تو ای پری کجایی؟، ایران ای سرای امید، بنشین به یادم شبی و…».
سایه در ترانهسرایی هم طبعآزمایی کرد و تعدادی از خاطرهانگیزترین ترانهها و تصنیفها را برای موسیقی ایران به یادگار گذاشت. «سپیده» و «سرگشته» از مشهورترین آنهاست. در این تصنیفها شعر و موسیقی دوشادوش یکدیگر حرکت میکنند و نمیتوان به شعر یا موسیقی امتیازی بالاتر از یکدیگر داد. شاید دوستی و همنشینی با استادان موسیقی در ساختن این ترانههای موفق نقشی داشته است.
شعر او فارغ از جریانهای فکری غالب ایران که قریب به اتفاق روشنفکران ما در سالهای جوانی شاعر دنبالهروی آن بودند، در فضای فرهنگی ایران به حیات خود ادامه داد و رفتن او در این برهه از تاریخ معاصر دوباره این پرسش را پررنگ ساخت که آیا هنر جدای از جریانات سیاسی روزگار آفریدنش به راه خود میرود و جلوههای گوناگون شعور بشری را آینگی میکند یا خیر؟ آیا دور خواهد بود که صفآرایان تاخت و تازنده به سایه در افقی دور یا نزدیک برای همکیشان خود بخوانند:
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زندهای من در تو
ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزاران دگر این راه را دنبال میگیریم
بسیار عالی نوشتید 🌹
سپاس از شما و عدالت تاریخی و هنریتون🙏🏻🌹