بنیانِ ساختمان بلند و پرشکوه سمفونی چهار بروکنر را میتوان دو ایدۀ اصلیای دانست که خطّ روایی و اندیشهگانی کل اثر را برمیسازند و تضادها و تناقضهای دیگر تمها و ایدهها پیرامون همین دو ایدۀ محوری، کلّیّتی چنان منسجم به قطعه میبخشند که با بارهابار گوشکردن به آن میتوان جزئیاتی ژرف در آن انکشاف و ادراک تازهای حاصل کرد.
نخست (پویۀ اول: ایدۀ اول)، نتهای کشیدۀ هورن، پیانیسّمو، بر سفرۀ ترمُلوی زهیها، انگیزۀ این توهم است که صدای هورن از دوردستی ناپیدا، گفتی از دلِ کاردآجینِ تاریخ، یا از تاریکنای بدتای حافظه، از نامکان و لازمانی غباراندوده برخاسته و بذر نحوست میپاشد (یا بهقول مائسترو بَرِنبویم، «مثل جانور عظیمی که از دریا بیرون میآید و پیش از اینکه دیده شود، احساس میشود»). سپس پاسخِ انگار ناگزیر یا نامطمئن بادیچوبیها در «پیشزمینه» که گیروگرفتارِ گُربزیِ دورپنداشتۀ صدای هورن شده و حالا اما با یک کرشندوی نفسگیر، صدای هورن به میان صحنه میدود… و بعد؟ بنمایۀ دیگر کلّ قطعه (ایدۀ دوم که شروع «بخش رابط» است): توتّی، هیابانگ کل ارکستر، فیگور فراموشناشدنی ششنتی که تا پایان سمفونی، تا همۀ یک ساعت و اندی بعد، انعکاساش جا به جا پیدا و ناپیدا میشود. فیگوری چنان قاطع، محتوم و شادوناشاد که میتواند یادآور زندگی باشد.
اکسپوزیسیونِ بلند و تیپیکال بروکنریِ بروکنر در این سمفونی تا لمحهای که ارکستر در خاموشی میغلتد و کوبش ضعیف و متداوم تیمپانی نشانیای میشود برای ورود موومان به بخش دِوِلُپمان، به پیش میرود. قطعهای که تا اینجا به جدالگاهِ هورن و بادیچوبیها (خاصّه فلوت) مبدّل شده، در سکشنِ گسترش تمها، به کلایمکسی توفنده میرسد که در آن ایدۀ غولآسای اول با همراهی و همنوایی همۀ بادیچوبیها ایماژی برمیسازد که گویی شماری انسان، تیروتیشهبهدست، بر جثۀ کینگکونگ آویختهاند. پیکار با غول سیاه زیستن.
قسمتی از «پویۀ اول: دولپمان (ایماژ کینگکونگ یا پیکار با غول سیاه زیستن)» را بشنوید
در رِکاپیتولاسیون (بازآوری تمهای اکسپوزیسیون)، چنانکه انگار شهودی تازه، و استخوانبندی فکری جدیدی بر پهنۀ اثر پدیدار شده، ایدۀ اول، صلای دورادورِ هورن، اینبار و اینجا با فلوت درمیآمیزد.
قسمتی از «پویۀ اول: شروع رکاپیتولاسیون (شهودی تازه و استخوانبندی فکری جدید)» را بشنوید
گویی از خلال تجربۀ ادیسهوار و مکاشفهگون در طول دِوِلُپمان، آدم، یا فکری تازه رُسته است که زندگی یا جوهر رنج را به اقتدا درآوردهاست.
سپس، دومرتبه بادیچوبیها بهمانند اکسپوزیسیون پاسخ هورن را میدهند و بعد اما بیکرشندوی هورن، نوای نحوستِ بلعیدهشده به «ایدۀ دوم» میرسد و تا لحظۀ کودا که اُبوا بهنحوی نامنتظَر با صدایی گرفته و بغضآلود پرسشی تازه طرح میکند، خیال میکنیم کار تمام است؛ پیروزیم و حالا بَزمینهای باید! زندگی باید همین باشد! اما اُبوا داخل میشود و سرآخر پویۀ اول، بیهوا، به پایانی میرسد که در آن فریاد پایا و هولانگیز هورنها («پدال»هایی که نمونههاش بسیارند در سمفونیهای اُرگانیست چیرهدستی چون بروکنر) رشتهها را پنبه و پیروزی را انگار به شکست مبدّل میسازد. جنونِ آن جانور عظیم دریایی یا حافظهای شخصی و جمعی، خاطرۀ گناهان کرده و ناکرده چنان خود را تحمیل میکنند که موومان در هم شکسته، و با یک آکورد قوی به پایان میرسد.
۱ نظر