جامعهٔ موسیقی ایرانی، موسیقیدانی محتشم و آرمانگرا و رُکنی استوار از آخرین حلقههای تجددطلبی، نوجویی و ملّیگرایی در صدسالِ اخیرِ خود را از دست داد؛ استاد حسین_دهلوی، معلّم، آهنگساز و موسیقیدانِ نامدار ایرانی، کوشندهای دانا، مدیری منضبط و مسئول، آهنگساز و معلّمی فرهیخته و هنرمندی بهغایت حساس و نازکطبع، درگذشت.
مرگِ او را نه امروز، در دورانی باید جستجو کرد که آرام و خجلْ عطای دنیایی که متعلّقِ به آن و نگراناش بود را به لقایش بخشیده، دلشکسته و بالاجبارْ از میدانِ عمل کناره گرفته بود؛ همینقدر صبور و نجیب.
ماجرای کهنهٔ عدمِ اعطای مجوزِ انتشار برای اپرای «مانا و مانی» در سالهای دور بهخاطرِ وجودِ صدای ممنوعه در آن بر اساسِ قوانینِ نهادهای فرهنگیِ مسئول، و دلشکستگیِ خالقِ این اثر از «اتفاقِ افتاده» که آن را تا پایانِ عمر نپذیرفت، هنوز خاطرِ دوستدارانش را رنجور دارد، حالا بعد از مرگاش زمزمههایی شنیده میشود که گویی گفته باشد: «کسی یا کسانی را هرگز نبخشیده و نخواهد بخشید» و مسلّم است که کالبدشکافیِ این «دلشکستگی و خودسوزی»، چیستی و چگونگیاش نیز، باری از این فقدانِ ناگوار سبُک نمیکند؛ اما به آنها که میگویند: «هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده و او به خواستِ شخصیاش بیست و چندسال از حیاتِ خود را به مداومت در تنهایی و افسردگی و بیماری گذرانده و سرانجام تسلیم مرگ شده»، چه باید گفت، نمیدانم. بگذریم.
از نبردِ طولانیِ نافرجام و مهلکِ او با آلزایمر که قصهایست سراسر اندوه و پریشانی، نیز بگذریم؛ اسبابِ افسوسِ عمیقتر امّا، اندیشیدن به خُسرانِ انقطاعِ طولانیِ ارتباطِ او با فضای زندهٔ موسیقی ایرانی است؛ انقطاعی که او را، هم از خاطرِ خودش بُرد و هم از یاد و خاطرِ جامعهٔ موسیقی ایرانی، اگرچه طنینِ حنینِ موسیقیاش از جاودانههای فرهنگِ ایرانی است.
دهلوی به معنای کلمه، بسیار کار کرد و کارهای بسیار کرد و این شیوهٔ موسیقیدانانِ برآمده از طلیعهٔ تجدّد است؛ او نمونهایست تمامعیار از طایفهای که تمامِ توش و تواناش را صرفِ رفعِ نیازمندیهای اساسیِ موسیقی ایرانی در جهتِ شکوه و تعالی بیشتر کرد، نه منویات و علاقهمندیهای شخصی و فردی؛ از این منظر، او آیینهٔ تمامنمای استادش علینقی_وزیری بود، و بخشِ مهمی از حیاتِ هنریاش را صرفِ گسترش و تنومندیِ ایدهها و آرأِ استادش کرد. شرحِ فعالیتهای چندوجهیِ او پروژهٔ مفصلیست که شیوهای سامانمند و روشی علمی و آکادمیک میطلبد و مطلقا خارج از محدودهٔ جستارنویسیها و مقالاتِ معمول است.
شخصیتی کاریزماتیک، که میتوانست دو دههٔ پایانیِ عمرش را با تدریس و تحقیق و فعالیتهای موردِعلاقهاش بر روی صحنه بهسودِ موسیقی ایرانی صرف کند، موسیقیدان تربیت کند و برگ و بار بیاورد، باغبانی کند و آبادانی بیاورد، عاقبت اما به سرنوشتِ خیلِ همقطاران و هماندیشان و همتبارانِ درگذشتهاش گرفتار شد؛ چرا؟ چون ارتباطِ او با جهانِ زنده و پویای موسیقی، گسسته بود.
(برای پیر محمد محمد آبادی (محمد مصدق
دیدی دلا که یار نیامد؟
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه و خوان را
و آن ضیف نامدار نیامد
دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد
آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
و آن کرده ها به کار نیامد
سوزد دلم به رنج و شکیب
ای باغبان، بهار نیامد
بشکفت پس شکوفه و پژمرد
اما، گلی ، به بار نیامد
خوشید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
کزبندت ایچ عار نیاید
سودت حصار و پیک نجاتی
سوی تو و آن حصار نیامد
زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر ز هر بار نیامد
یکی از آن قوافل پر با
ران گهر نثار نیامد
ای نادر نوادر ایام
کت فرو بخت یار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد
افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد
و آن رنج بی حساب تو، درداک
چون هیچ در شمار نیامد
و ز سفله یاوران تو در جنگ
کاری بجز فرار نیامد
من دانم و دلت که غمان چند
آمد، ور آشکار نیامد
چندان که غم بجای تو بارید
باران به کوهسار نیامد