شعرنوازیها را که میتوان چندنوازیهایی در فضای غیرضربی دانست به تلاشهایی برای بیرون آمدن از زیر سایهی فنون چندنوازی غربی تصور کردهاند بگذار من هم همینطور کنم. اینبار حافظهام یاری میکند و دو نمونهاش را به یاد میآورم که قبلا شنیدهام و حکم هم نمیدهم که تنها همین دو تا است و اولین بوده است. دونوازیای که علیزاده و کلهر در «فریاد» در ابوعطا نواختهاند نوع وفادارنهاش است و مقدمهای که در «ساز خاموش» بر ترکمن نواختهاند نوع کمی آزادترش. حالا راه باز شده است و کسی که از راه میرسد مجبور نیست همهی راه را از نو برود میتواند ادامه دهد و چیزی هم از خودش باقی بگذارد تا بتواند بگوید ما کاشتیم برای آیندگان. هنوز برایم شکل نگرفته و روشن نیست اما چیزی که میشنوم ممکن است در آینده به ادامه این راه منجر شود.
متن نزدیک است تمام شود و من یادم میافتد که همهاش از چند لحظهی خاص صحبت کردهام و چند قطعه و آنقدر نام آفتاب را آوردهام که چند بار از فکرم گذشت که: چقدر خسته کننده… از همه مهمتر نکتهای را مغفول گذاشتهام که برای خودم از همهی اینها که گفتم جالبتر بود: حضور موسیقی نواحی در کارهای حسام اینانلو.
از لهجهی خراسانی که نویسندهی کتابچه سیدی صبح امید (سید علیرضا میرعلینقی) اشاره کرده بود تا آغاز ترکمنی مانند «پس از مرگ گل…» همه از این گرایش او نشان دارد. باز هم ناچارم که بگویم در این موضوع هم او تنها نیست و بر همان مدار، اولین نیز. در خودم جستجو میکنم که ببینم چند نوع برخورد با مادهی موسیقی غیر شهری میشناسم. یادم میآید که «صبا» ملودیهایی را از مازندران هدیه آورد، «خادم میثاق» جانش را بر سر جمعآوری گذاشت و نسلی ملودیها را برای کر و … تنظیم کردند.
انگشت کوچکم بلند میشود و میشمارم یک. «مسعودیه»، «مجد»،«درویشی» و … جمع کردند، تحلیل کردند و پژوهیدند و هویت خودشان و بعضی از ما را رقم زدند. انگشتی دیگر و میشمارم دو. همزمان در دل نجوا میکنم که مهم نیست که این برخورد علمی است و نه هنری. ترکمن علیزاده پشت دریچهی ذهنم سرک میکشید و شتاب میکرد که به صفحهی کاغذ بیاید، آری او و کلهر (هر چند از این دومی مثالی نمیگویم) و شاید دیگرانی که اکنون دستکم یک نفر دیگرشان را میشناسم تکرار نمیکنند.
موسیقی نواحی را نه برای پژوهیدن و نه برای بهره از ملودی میخواهند. نگاه میکنند چون هنرمندی شهری که به یک سنت موسیقی دیگر نگاه میاندازد و برداشت خویش را از صافی جانش میگذراند و به جهان نغمه هدیه میکند. البته انتظار هم دارم که زبان خودشان هم از خلال آنچه که سرانجام آفریده میشود هویدا باشد. سرانجام انگشت دیگرم میایستد که سه.
برای من هیجان انگیز است وقتی که شروع «پس از مرگ گل…» را میشنوم که دو صداییها چگونه با یک پاساژ غافلگیرکننده ناگهان تو را به افشاری پرتاب میکند. حالا که تا اینجا آمدم سخت است که نگویم تا چه حد لحظهای که پاساژ اوج گرفت فکر کردم پرتاب میشوم به نوا (خرده نگیرید آخر نوا را بیشتر دوست دارم) و چقدر بعد از این احساس کردم امکانات هم نوایی و عبور چندنوایی در همین ایدهی کوتاه نهفته است، اگر بسط داده شود.
کلنجار آخر متن هنوز باقی است؛ راجع به بقیه سخنی بگویم؟ یا به همینها که ذهنم را مشغول کرده اکتفا کنم؟ ناگهان به خود میآیم و میبینم که این منم که در آینه با خودم میگفتم. هر چه هست خود منم که در آینه بازمیتابم و پسند من که به قالب کلمات ریخته شده…حالا شما هم مقابل آینه بایستید شاید تصویر دیگری ببینید.
۱ نظر