به نظرم این نوع موسیقی یک جلوهی جهان چند فرهنگی را به نمایش میگذارد و و آن نوعش را که من اشاره میکنم نمایشی از کنار هم نشستن موسیقیدانان چند فرهنگ مختلف است. آنها میخواستند همنوازی کنند پس مجبور شدند از بعضی پیچیدگیهای زبانشان صرفنظر کنند، مانند من که بخواهم برای جمعی که فارسی اندکی میدانند حرف بزنم یا بنویسم. مطمئنا نخستین کلماتم این نخواهد بود: «منت خدای را عزوجل».
مانند همهی رسمها و پیشامدهای این جهان، اندکی که از سرآغاز هر چیزی دور میشویم ممکن است مبادیاش را فراموش کنیم، مثل خود من که حالا دیگر نمیدانم چرا این نقد را به خلاف همیشه با حضور خودم در لابهلای جملهها نوشتهام؟ یا آنوقت که سخنرانی میکردم برای ناآشنایان به زبان فارسی و بعد از مدتی فراموش کردم که چرا به جای گفتن آن جملههای دشوار تنها از بعضی واژهها بهره میگیرم؟
پس اینجا میگویم: اتفاقی افتاده است، زبانی به فراخور حالی شکل گرفته اما اکنون نیروهای شکل دهنده دیگر وجود ندارند و در اصطلاح نوعی تهنشینی زیباشناسیک رخ داده، یعنی این نحوهی بیان امروز وجود دارد و هنرمندانی مثل حسام اینانلو میتوانند آن را بسط گسترش بدهند. شاید این را بتوانم با وضعیت موسیقی «جَز» مشابه بدانم، این موسیقی با بردگی سیاهپوستان و … رابطهای در مبدا داشته است، اما آیا امروز من برای اینکه نوازنده یا آهنگساز این نوع موسیقی باشم یا آن را درک کنم باید به عنوان برده در آفتاب نیواورلئان شلاق بخورم؟ فکر نمیکنم وگرنه جَز کم طرفدارترین موسیقی دنیا میشد.
برگردم و از موضوع زیاد دور نیافتم. آشنازدایی از رنگآمیزی هر چند نه به شکلی افراطی و نه خیلی دور از سلیقهی مرسوم زمان، اما در هر حال انجام شده است.
به گونهای که حالا میتوانی بگویی این در آینهی اوهام است. گفتم که با به کار گرفتن نامهای توصیفی مثل آفتاب یا «اوهام» نقش دیگری به موسیقی غیرضربی داده شده، تفاوتهای برداشت را میتوان در دو سیدی پیاپی اینانلو دید آنجا که خودش زمام کار را در دست داشته و آنجا که همین نامهای توصیفی («صبح» و «بشارت» از صبح امید) میآیند اما محتوا همان محتوای آشناست، دستکم به ردیف نزدیکتر است، خوب من هم موافقم که آنجا مجید درخشانی نواخته که از نسلی دیگر است و از جهانی دیگر. اگر جز این بخواهم نظر افکنم همآوازی سازها که مشابه است چه در «اوهام» چه در «برداشت».
اشتباه نکنید منظورم این نیست که ملودیها یکی هستند منظورم این است که روشها مشابهاند. این حسام اینانلو است که امتداد یافته است. پردازههای زیادی هست که به ذهنم خطور میکند چون باید بگویم که چه چیزی را جانشین فیگورهای ردیف کرده، اما این کار بدون یک تحلیل درست و حسابی بهواقع دشوار است فقط میخواهم توجه خودم یا شاید شما را به جملات آخر آفتاب جلب کنم که چگونه ملودی جملات اولیهی «بدرود…» از هم باز شده غیرضربی شده و دستآویز پردازش گوشه مانند شده است و یا شاید بگویید برعکس است و این جملهها دستآویز ساختمان بدرود شده است.
باشد چیزی تغییر نمیکند در هر حال روش را نمایش میدهد. وارد این بحث نمیشوم که دامنهی نغمگی کمتر شده است یا نه؟ محدودهی زمانی یک گوشه میتوانست برای هشت یا یازده دقیقه گسترش پیدا کند؟
بعد از گشتی که در قطعات غیر ضربی زدیم برمیگردم به رنگآمیزی و سازآرایی از آشنازادیی حاصل از صدای رباب که بگذریم، همسنگ شدن سازها بهخصوص سازهای کوبی و جانشینیهای جالبشان ذهن مرا تحریک میکند و وامیداردم که چشمم را نبندم و بشنوم که چگونه واخوانهای ابتدای آفتاب که رباب مینوازد همسنگی و مشابهی یافته در ابتدای اوهام زمانی که ساز کوبی آغاز میکند. نمیدانم که کسی به این موضوع میاندیشیده یا نه؟ اما من فکر میکنم این طور شنیدنش لذت بخشتر است.
گفت وگو با خود دراینه