به نظر میرسد تا زمانی که فرض اولیهی آنالیز بر «تجزیه به عناصر…» قرار دارد، نمیتوانیم این اشکال را برطرف کنیم چرا که این امر ذاتی کنش تجزیه و تحلیل است. اما از سوی دیگر درست است که طرح پرسش رابطهی جزء و کل در یک اثر موسیقایی صحیح به نظر میرسد اما پذیرش این که آنالیز در دست یافتن به دانشی دربارهی کل ناتوان است اولا آن را کاملا بیاعتبار نمیسازد، چرا که میتوانیم اعتبارش (یا دستکم بخش مهمی از آن) را به توانایی شرح روابط میان اجزای یک قطعه نسبت دهیم؛ ثانیا اگر بپذیریم که آنالیز به طور کلی از این طریق بیاعتبار میشود، مانند این است که فضای کار دانشورانه را به سوی نوعی «عرفان موسیقایی» یا گونهای «شهود شنیداری» مبتنی بر درک بیواسطه و کاملا شخصی و البته به همان نسبت بدون قاعدهمندی شناخته شده از آثار موسیقی هدایت کرده باشیم؛ در این صورت تنها راههایی که برای «درک» اثر باقی میماند، دست یافتن به کل اثر از طریق تجربهی مستقیم شنیداری یا اجرای آثار (و احتمالا غرق شدن در لحظات ناب موسیقی بدون هر گونه فعالیت تحلیلی) است.
روشن است که با پذیرش این وضعیت هرگونه فعالیت شناختی دیگری نیز غیر ممکن میشود چرا که لاجرم منجر به تجزیه خواهد شد.
ممکن است بیاندیشید که چرا مسئلهی جزء و کل تا این حد در نظر برخی و بهویژه آهنگسازان اهمیت پیدا میکند؟ علت در خود فعالیت آنالیز نهفته نیست بلکه به نظر میرسد که بیشتر به ارزش و اعتباری بازمیگردد که به این روش مطالعاتی خاص به عنوان تنها راه «درک علمی» قطعه داده شده.
در اصل منتقدانی که این موضوع را دستمایهی نقد خود کردهاند، کنه کلامشان این است که روشهای دیگری هم وجود دارد که درک جامعتری از یک قطعهی موسیقی ایجاد میکند، البته تا آنجا که میدانیم کمتر به این که این روشها چیست اشارهای میکنند (۷۴).
بنابراین میتوان تا حدودی به این نتیجه نزدیک شد که این منتقدین بیشتر به موقعیت ممتازی که -به زعم آنان- به ناحق در اختیار آنالیز قرار گرفته اعتراض میکنند.
از جمله نقدهای دیگری که بر جریان تاریخی آنالیز به طور کلی اقامه میشود این است که آنالیز به طور کل با گونههای خاصی از آن همسان گرفته شود. این پدیده تا حدودی شبیه قاعدهی اطلاق خاص به عام در زبان فارسی است.
به دلیل اهمیت روش شنکری آنالیز در تاریخ این شاخه از موسیقیشناسی، در بسیاری از موارد این دو با یکدیگر مترادف فرض شده است. این مترادف گرفتن به معنی این نیست که همهی نوشتههای تجزیه و تحلیلی، دقیقا روش آنالیز شنکری را به کار میگیرند بلکه به این معنا است که آنها هم به دنبال همان چیزی در موسیقی میگردند که زیرساخت ذهنی این روش تحلیل را شکل میدهد: وحدت یا پیوستگی.
به این موضوع دیگر پژوهشگران نیز به شکلهای متعدد اشاره کردهاند: «از این نظر، مفهوم آنالیز با امر جستجوی وحدت در ساختار موسیقایی مترادف شده است.» (۷۵) اشکال اصلی این ایده در این است که به سادگی میتوان شرایطی را متصور شد که در آن یک قطعهی موسیقی که پیوستگی، بخشی از زیرساختهای زیباشناسیک آن نیست، به سادگی در روالهای تحلیلی پس زده و بیارزش شمرده شود. از سوی دیگر نوع دیگری از این نقد هم موجود است که موضوع آن این است که بیشتر روشهای آنالیز تونال برای ردیابی ارزشمندیهای آثار موسیقی کلاسیک آلمانی آن هم موسیقی سازی توسعه یافته و درست به همین دلیل است که تنها در مورد آثار کلاسیکهای وینی میتوان آنها را بدون مشکل به کار برد.
پی نوشت
۷۴- یکی از این نوع روشهای پیشنهادهادی را میتوان در Hatten, Robert. (1994) Musical Meaning in Beethoven: Markedness, Correlation and interpretation Advances in Semiotics. Indiana Univ. Press. یافت. هر چند که این روش چندان هم در برطرف کردن مشکل مربوط به تجزیهی قطعه موفق نبوده است بلکه بیشتر موفق شده عناصر تجزیه شده را با گونهای بیان سمیوتیکی پیوند دهد.
۷۵- Bread, David & Gloang, Kenneth. (2005) Musicology The Key Concepts. Routledge. P 9.
۱ نظر