نوشته ای که پیش رو دارید، کوششی است برای یافتن گوهر معنوی موسیقی؛ گوهری که بدون شناخت آن، ارزش موسیقی و هنر در عصر ما مورد بی اعتنایی قرار گرفته است. در این نوشتار محسن قانع بصیری، به راز جاودانگی آثار درخشان موسیقی، توانایی موسیقی در گشایش منظری منشور وار به واژه ها و گذر موسیقی از مرز کلمات با قدرت فرا زبانی خود می پردازد و در آخر بیانگر ناتوانی تن در همراهی با آن سروش افسونگر است. این مقاله شرحی است بر چرایی مبارزات و پایمردی های بزرگان موسیقی در سراسر جهان برای دفاع از گوهر متعال موسیقی. (سردبیر)
در میان احساسهای آدمی، هیچ حسی به اندازه شنوایی، افق هستی را نگشوده است. چشم بیشتر از آنِ عقل است اما گوش تنها گوشه ای از راز خود را به عقل واگذار کرده است، چراکه از کلام و صداست که جرقه هستی زده شده، حتی «خداوند نیز از طریق گوش راز هستی را در صدای کلمات و اسماع به بشر داد و وی را شایسته سجده فرشتگان کرد.» جهان آنگاه به هستی آمد که صدای جان نواز هستی، از طریق گوش به ما رسید، کلمه و موسیقی دو رکن این میدان بوده اند.
بی دلیل نیست که از جهان شمنی تا ادیان نهائی تمامی، نسبت به موسیقی حساسند. موسیقی از عشق را در خود دارد. آنکس که از شنیدن اثری غنی در موسیقی قلبش به طپش واداشته نمی شود، نمی تواند تصویری از معنویت داشته باشد.
اگر موسیقی نبود معنویت هم نبود
فروغ می گفت، تنها صداست که می ماند یا بهتر بگوئیم، راز جاودانگی در صداهایی نهفته است که میدان هستی را به شور و شوق یافتن معرفت می گشایند اما موضوع تنها در کلمه نهفته نیست، در آوایی نهفته است که می تواند کلمه را از معنی محدود و بشارت عقلانی اش، به حوزه خیال و آرزومندی یا عشق بکشاند و افقی از معنی را که بیکران است به آن ارزانی کند.
این موسیقی است که کلمه را در آینه بیکران خود قرار می دهد و بازیگر معرفت می شود. آواها یا موسیقی به مانند آینه است؛ برخی آواها، تنها صاحب یک آینه اند، برخی دو و سرانجام برخی دنیایی از آینه ها را در بردارند و از هر سو میدانی بیکران برای حس ما فراهم می کنند. اگر کلمه دریچه هستی را می گشاید، این آواها هستند که افق بیکران درونش را برای ما آشکار می سازند، درست مانند رابطه شیئی با نور و زاویه دید ما نسبت به آن.
جهانی از سایه روشن ها و رنگ ها آفریده می شود که منجر به نگاه هوشمند ما به آن شیئ می شود. هر آوایی جهتی از معنی هستی مستتر در کلمه را آشکار می سازد.
با این حال در نسبت، موسیقی این مرحله، مرحله ای میانی است. در مراحل آخرین، موسیقی این توان را دارد که دریچه های لاهوتی پدیدارها را بگشاید. برای ورود به این مرحله باید موسیقی خود را از بند هستی کلمه رها سازد و به قلمرویی گام گذارد که بجای نو شدن زاویه نگاه، در هر نگاهی، هستی جدیدی بی آفریند. این مرحله ای است که گذاری از هستی به عدم و از عدم به هستی در آن صورت می گیرد.
موسیقی در لحظه ای که آنرا لحظه «جهش درک» می نامیم، شنونده را از زمان رها می سازد. گذار از تقدیر زمان همان گذار از هستی به عدم است؛ به یک باره از درک تقدیری زمان رها می شویم و به پشت دروازه «هستی کلمه» گام می گذاریم. در اینجاست که بدون آنکه صدایی باشد، در سکوت غیب، صداها را می شنویم. بازی قبلی سکوت و صدا به تعلیق در ناکجا آباد و کشف تجلی جدید تبدیل می شود.
این نوع از درک موسیقی به جان ما مربوط نیست، در اینجا گذارها را روحمان انجام می دهد و ما از قلمرو تجلی به غیبت و از غیبت به تجلی مجدد قدم می گذاریم. گویی در لحظه ای جهان را مجددا خلق می کنیم. زبان از این سفر قاصر است. نمی توان چنین حسی را به زبان آورد، چراکه در قلمرو بی اکنونی اتفاق افتاد است و برای هر کس که آنرا تجربه کند، ویژگی خاص وی را دارد. سرّی است که آشکار نمی شود مگر با زائری که سوار بر ارابه موسیقی شود؛ «موسیقی پیام قلب خداوند به آدمی است و درک آن از این روست که با روح صورت می گیرد.»
شاید آخرین درجه سلوک آدمی در هستی از طریق موسیقی است که صورت می گیرد. عالیترین سلوک را باید در بازی هستی با عدم دنبال کرد. از شنیدن گوش به شنیدن روح، از صدای برون به صدای درون و رجعت آن بارها دردهایی که تنها می توانند خود را به صورت هنر آشکار کنند.
می گویند نوازندگان بزرگ، آنگاه که اثری را می نوازند، در مرحله آخرین نوازندگی شان، خود صدای سازشان را نمی شنوند! آنها قادر می شوند در سکوت درون خود از ماورا به هستی، از عدم نغمه ها را بگیرند و به دست خود، برای نوازندگی انتقال دهند. تنها از این طریق است که می توان افقی آفرید سرشار از آیینه های بیشمار.
موسیقی از این منظر دریچه ای است به سکوتی که سرشار از نغمه های آسمانی است. نغمه هایی که از پس دروازه های خیال چون آبشاری سر ریزی می کنند و لذتی می آفرینند که مقابل توصیف نیست، به قول بتهوون آنجا که کلام خاموش می شود، موسیقی آغاز می شود. گذاری که اگر در موسیقی پیدا نکنیم، در جایی دیگر نمی توانیم سراغش را بگیریم.
موسیقی صدای بی صدایی است
اما هر موسیقیی چنین نیست، برای شنیدن این موسیقی باید به سراغ کسی روید که خود این تجربه را در زمان خلق اثر انجام داده باشد کسی چون باخ. بسیاری از موسیقی ها تنها در محدوده غریزه ای نابگاه اثر می گذارند و بسیاری دیگر در حقیقت دریچه های هستند برای باز کردن حفره خاطرات ما اما موسیقیی که از آن سخن می گوییم با قلب و با روح شنیده می شود و یا بهتر بگوییم، ظرفیت گشودن دریچه قلب را دارد.
جهان موسیقی، جهانی است از آیینه ها، هرچه اثر قوی تر و پربارتر باشد، از ظرفیت تجلی آیینه های بیشتری برخوردار می شود و از تلاقی انوار در این آیینه جلوه های پیچیده تر هستی ظاهر می شوند و میدانی از معرفت درونی را پدید می آورند که نوعی جریان خلق است و از این روست که لذت بخش است. اصولا لذت و شادی حاصل نوعی جریان شهود ناگهانی است.
اگر غم مقوله ای مستمر است که حاصل نارسیدن است، شادی در لحظه های رسیدن به ایستگاهای میانی حقیقت ظاهر میشود، موسیقی می تواند هم افق حقیقت را نشان دهد و هم می تواند در نسبت با آن شادی درک تکثر را به آدمی ارزانی کند، گاه موسیقی چنان است که شنونده بیشتر از خالق اثر از آن لذت می برد و این خود اشارتی بر این نکته دارد که شنیدن عمیق یک اثر به معنی خلق مجدد آن است و کشف میدانی جدید در آن. نسبت انسان با موسیقی نسبتی است که میان ذات شناسنده با حقیقت برقرار می شود.
در لحظه شنیدن موسیقی این تنهایی است که باید قدم به میدان گذارد، موسیقی نجوای تنهایی آدمی است. گفتگویی با جان مشتاق و سالک آدمی است. آنچه که موضوع رابطه در موسیقی است به بعد از شنیدن اثر مربوط می شود. آنی که رهاوردهای سفر جان به این خطه حیات بخش قسمت می گردد. موسیقی توانایی آن را دارد که مسیر سلوک درونی جان آدمی را نشان دهد. موسیقی پیر درونی ماست. آن پیر سبز پوشی است که راز جاودانگی را در توبره خود دارد. پیری که جهان تودرتوی آینه های حقیقت زا را به ما نشان می دهد و راز لذت را برای ما آشکار می سازد.
موسیقی پیر سبز پوش درونی است… لحظه وجد را باید لحظه بازی کودکانه جان یا بهتر بگوییم رقص جان دانست. شمس می گفت، سماع از درون آغاز می شود، جان می خواهد پرواز کند و بدن را به جوشش وا می دارد. به همین دلیل رقص را باید التهاب جان برای جهش های دانست که فراتر از توان بدن است. پرسش هایی که حاصلش چرخش ها و پریدن های بدن است. در این لحظات سکان بدن را جان شیفته شده از موسیقی به دست می گیرد و بازی های بوسه ها و آغوش ها آغاز می شود.
ضمن ادای احترام به نویسنده محترم، زبان انتخاب شده برای اثر، کفاف محتوا را نمی داد. سبک نوشته ژورنالیستی می نمود که البته برای انتقال مکاشفات و دقایق، مرکبی کندرو است.
بیشتر شبیه شعر نوشته شده، زیبایی یک غزل را دارد ولی موضوع خوب پرداخت نشده. متشکرم