رابطه هنر با فرد و جامعه همواره رابطه ای بحث انگیز بوده است، علت شاید وجود تضادی است که میان قلمرو فرد و خلق و درک اثر هنری با مقولات دیگر اجتماعی بویژه سیاست وجود دارد. این تضاد ها ناشی از این نکته مهم است که برای سیاست تمامی پدیدارها تنها به وسیله تبدیل میشوند(به همین دلیل نیز سیاست یک دستگاه زاینده قدرت تلقی نمیشود، سیاست در حقیقت یک دستگاه مبدل قدرت اقتصادی به نظم اجتماعی آنهم، از نوع تحمیل شده و قانونی آن است). در حالیکه در فرهنگ موضوع معکوس است.
برای فرهنگ پدیدار ها بمثابه منبع تلقی می شوند( از اینرو فرهنگ یک دستگاه زاینده قدرت است و می تواند مدام علوم جدید و هنرهای متعدد بیافریند). با این حال باید توجه داشت که میان دو مقوله مهم فرهنگ، یعنی علم و هنر تفاوتهای اساسی و مهمی وجود دارد که بدون درک آنها، نمی توان به نقش اجتماعی اثر پرداخت.
اولین و مهمترین تمایز علم با هنر در این نکته مهم است که علم حاصل تجربه قابل تکرار مشترک میان آدمیان است، اما هنر اینطور نیست و مشخصا تجربه ای فردی است؛ می توان تصور کرد که اگر نیوتن قانون جاذبه را کشف نمیکرد کس دیگری این کار را انجام میداد، چراکه عناصر اصلی این نظریه همان تجربیات مکرر و مشترک اند، اما هیچ کس قادر نیست به این پرسش که اگر حافظ یا باخ آثار خود را خلق نمیکردند، آیا کس دیگری این کار را انجام میداد، پاسخ مثبت ارائه دهد. علت نیز روشن است، هنر به نوعی حاصل مجموعه تجربیات فردی ست که در یکسویش فنون هنری قرار دارند که هر کس می تواند بیاموزد؛ اما در سوی دیگرش نوعی ویژه از خلاقیت وجود دارد که هیچ نظام آموزشی نمی تواند مدعی شود که توان انتقال آن را دارد.
تمامی کلاسهای هنری قادرند فن مربوط به یک هنر ویزه را بیاموزند، اما قادر نیستند فردی خلاق را همچون بتهوون یا فردوسی تربیت کنند. آنها میتوانند بسترهای ظهور این خلاقیت را فراهم آورند، اما اینکه بخواهند مدعی تربیت فردی چون افراد فوق شوند، امری جاه طلبانه تلقی می شود.
تنها یک نگاه به وجود امکانات فراوان در زمینه موسیقی نظیر دستگاههای ضبط و میکس و دستگاههای صوتی و تصویری از این قبیل و مقایسه آن با روشهای انقال موسیقی در قرون ۱۷، ۱۸ و حتی ۱۹ می تواند این پرسش را بوجود آورد که چرا در این زمینه ها، با این همه امکانات قادر نیستیم به خلاقیت هنری، مشابه افرادی چون بتهوون و موزار دست یابیم. حتی در کشور خودمان نیز نمیتوان به خلاقیت مشابه افرادی چون صبا و محجوبی دست پیدا کرد؟
تمامی این مقدمه را از آن رو بیان کردیم تا نشان دهیم که هنر بر خلاف سایر تحولات اجتماعی محصول تجربه ویژه فردی است اما در حضور بستر اجتماعی مناسب برای ظهور آن. این ویژگی از آن رو وجود دارد که یک هنرمند خلاق به پدیدار های موجود در اطراف خود نه چون یک وسیله که چون یک منبع قابل انکشاف نگاه میکند. او میتواند با تجلی این پدیدار در میدان آرزوهای خود، نوعی زبان ویژه هنری پدید آورد که از طریق آن پدیدار مذکور می تواند همچون یک منبع پویا برای مخاطب خود مدام نو و نوتر شود. همین نو شدن مدام اثر هنری در حضور مخاطب است که ویژگی استمرار زمانی حضور آن را آشکار میسازد.
بنابراین علت اینکه در جهان امروز آثار هنری ما برای مثال آثار موسیقی تبدیل به تخم مرغ های روز شده اند آنست که خالقان این آثار به پدیدارهای ویژه اثر گذار برخود چون یک وسیله مینگرند و نه چون یک منبع. به قول بورخس:” زمانه ای شده است که همه چیز ساخته میشود تا فراموش شود”
براستی چرا چنین است؟ شاید مهمترین پاسخ به این پرسش را باید در این نکته جستجو کنیم که از اوایل قرن بیستم با ظهور نوعی اندیشه پوزیتویستی و اجتماع نگری بلاهت آمیز از مفهومی به نام “هنر متعهد” پرده برداشته شد و به هنر بمثابه وسیله ای برای خدمت اجتماعی (و در نهایت بگویید خدمت به ایدئولوژی های مختلف و رنگارنگ سیاسی) نگاه کرده شد.
Mer C
بسیار بجا و آموزنده بود،
در پناه خرد، شاد باشید