در زندگی با چه موانعی رو به رو بودید؟
موانع زیادی بر سر راهم بود. مثل موانع تحصیلی. یاد گرفتن زبان در یک کشوری که زبانش را نمی دانستم مانع بزرگی بود. من تصمیم گرفته بودم که در کشوری که از لحاظ سیاسی با کشور خودم مشکلاتی دارد موسیقی کار کنم و در این بین کاملا تنها بودم چون نه خانواده ام و نه جامعه نمی دانستند که من دارم چه کاری انجام می دهم. درست مانند این که شما زبانی را صحبت کنی که نه خانواده ات به خوبی بفهمند و نه جامعه. باید به تنهایی جلو می رفتم و تلاش می کردم تا به نتیجه دلخواه خود برسم. دیگر موانع همان موانع فرهنگی و اجتماعی بود. به طور مثال شما به یک دوست تا آن جا که می توانید محبت می کنید اما چون آن دوست از لحاظ اجتماعی یا مالی از شما بالاتر بوده، صرفا به عنوان یک وسیله از شما استفاده می کند و وقتی به نتیجه دلخواه خود می رسد دیگر یادی از شما نمی کند و حتی پشت سرتان حرف هم می زند. به همین دلیل کم کم یاد گرفتم که برای چه کسانی وقت بگذارم و از این بابت خوشحالم.
در پنج یا ده ساله آینده خودتان را کجا می بینید؟
جای خاصی نمی بینم! در حال انجام یک سری کارها هستم و ممکن است این کارها به جایی برسد و شاید هم نرسد. اهداف زیادی دارم. باید درکم را بیشتر کنم، موسیقی بهتری بسازم، بیشتر تمرین کنم. این که چه بشود مهم نیست چون من دارم تمام تلاشم را می کنم.
در جوانی برای خودم برنامه ریزی های بلند مدت و کوتاه مدت داشتم اما این جمله را یاد گرفتم که همه می خواهند بالای کوه باشند اما بلوغ، شادی و پیشرفت زمانی اتفاق می افتد که تو در حال بالا رفتن از کوه هستی! در حقیقت خود هدف، هدف من نیست بلکه مسیر رسیدن به آن هدف، هدف است. گاهی در مسیر رسیدن به یک هدف، خود را آزاد گذاشتم و ناگهان دیدم که وارد یک کوچه باریک شده ام و چیزی به دست آوردم که شاید خود آن هدف نمی توانست چنین چیزی را به من یاد بدهد. به طور مثال می خواهم به شیراز سفر کنم. در مسیر به یزد می روم و اتفاقی برایم می افتد و یا کسی را ملاقات می کنم، مثلا شاید چوپانی را ببینم که برایم آواز بخواند. این اتفاق ارزشش دو برابر آن اتفاقاتی است که در شیراز قرار بود برایم رقم بخورد.
چرا انقدر به سفر کردن علاقه دارید؟
من فکر می کنم ما آدم ها یک زمانی زیاد سفر می کردیم و بعد مجبور به خانه نشینی شدیم. در سفر پیرامون انسان عوض می شود و در نتیجه چون من شخصیتی مثل آب دارم، این تغییر شکل خودم را نسبت به پیرامونم حس می کنم و خیلی دوست دارم. در سفر چیزهای جدید تجربه می کنم، غذاهای جدید می خورم، طبیعت های مختلف را می بینم و با آدم های جدید ملاقات می کنم. گویی دنیا و اعتقاداتم را از زوایای مختلف می بینم و این به من شناخت بهتری نسبت به دنیا می دهد. تمام این چیزها لذت بخش است و شبیه به مراقبه است. وقتی از سفر برمی گردم احساس می کنم که چیزهای زیادی فهمیده و یاد گرفته ام.
۱ نظر