اما نقد فرهت دربارهی برنامهی گلها متوجه موضوعی است که کمتر در نوشتههای دیگر به چشم میخورد:
«در این برنامهها، اغلب از موسیقیدانانِ خوبِ ایرانی استفاده میشود. متأسفانه بدسلیقگی در تنظیم این برنامهها لطف آنها را از میان میبرد. عیب عمدهی این برنامهها این است که موسیقی، بهطور علنی، خادم شعر میگردد. «گلها» و «برگها» به آهنگهای موسیقی اشاره نمیکند، بلکه منظور اشعارِ قدماست. بهطور کلی، شعر بر موسیقی ایرانی همیشه سروری داشته و هنوز هم شنوندهی ایرانی عادت دارد به شعر گوش دهد و موسیقی را فقط وسیلهای برای جلوهی بهترِ شعر میداند. این رَویه و رسمِ غلطی است. شعر و موسیقی هریک، به خودیِ خود، هنری کامل هستند و احتیاجی به یکدیگر ندارند. در برنامهی گلها، شعر حتی بیشتر بهطور «دکلماسیون» شنیده میشود؛ یعنی با موسیقی توأم نشده و به صورتِ آواز درنمیآید، بلکه فقط برای موسیقی ایجاد مزاحمت میکند و، به اصطلاح، پارازیتِ موسیقی میشود. اشعارْ به سبکِ رمانتیک و خستهکنندهای قرائت میشوند و در موقعِ قرائت، ناگهان، صدای سازی که به گوش میرسد محو میگردد و وقتی دوباره به گوش میرسد، شنونده از شنیدنِ فلان گوشه و دستگاه محروم شده و، در عوض، بیتی از حافظ دریافت کرده است و این عمل مثل این است که در وسطِ خوردنِ آش ناگهان یک قاشق بستنی در دهان انسان بگذارند.» (همان: ۴، ۴۳)
گذشته از اشارهی فرهت به «بدسلیقگی در تنظیم»ِ قطعات، که مرتبط با خواستِ او برای ایجادِ «یک مکتب جدید» در موسیقی ایران است، نوک پیکانِ نقدِ فرهت به سمتِ «شعرمحوری»ِ برنامهی گلهاست و، چنانکه خود مینویسد، گلهای این باغْ اشعار شاعرانِ قدیم هستند، نه خودِ موسیقی. جالب اینجاست که موسیقیشناسی چون فاطمی موسیقیِ این دوران را، از لحاظِ رابطهی میان موسیقی و شعر، بیشتر از موسیقیِ کلاسیکِ ایرانیِ پس از انقلاب، «موسیقیمحور» و رها از اجبارِ کلام ارزیابی میکند (فاطمی ۱۳۹۲: ۷۶). دیگر نقدِ فرهت مبتنی بر «رمانتیک و خسته کننده» قلمدادکردنِ خودِ دکلماسیونها و مزاحمت آنها برای درکِ سِیرِ مداومِ موسیقی است.
نوشتار سوم: «بوی گل یا بوی افیون؟»
سومین متن هم درست در همین دوره نوشته شده است و نویسندهی آن علیمحمد رشیدی است. محتوای این سرمقاله، که عنوانش «بوی گل یا بوی افیون» است، در حقیقت بسطیافتهی پارهی انتقادیِ نوشتارِ «ارکستر گلها»ست که در سال ۱۳۳۶ نوشته شده بود. در این نوشتار نیز با زنجیرهای استدلالی مواجهیم که، اگرچه از یکسو نمایانگر علاقهی نویسندگانِ مجله و بهخصوص رشیدی به تحلیلِ وضعیتِ موسیقی از دریچهی دیالکتیکِ تاریخی است، نشانگرِ آشفتگیِ نظریِ تحلیلهای او نیز هست، زیرا، اگرچه، چنانکه دیدیم، در تحلیلهای او ردپایی از دیالکتیکِ تاریخیِ مارکسیستی و تحلیل طبقاتی آشکار است، نوعی دیدگاهِ ذاتگرایانهی نژادی نیز در این نوشتار به چشم میخورد.
نقد رشیدی اینچنین آغاز میشود:
«مدتزمانی است که برنامهای به عنوان برنامهی گلها […] در رادیو اجرا میشود. اگر بهطور نسبی حساب کنیم، این برنامه برتریِ انکارناپذیری نسبت بر سایر برنامههای به اصطلاح رادیو دارد، چون عدهای از موسیقیدانانِ ارزندهی ایرانی در این برنامه هنرنمایی میکنند و موسیقیِ برنامهی گلها تقریباً اصالت دارد […]. ولی این موسیقی وسیلهای است برای بیان کردنِ کثیفترین شکلهای تصوف. این موسیقی در خدمتِ ایدههای منحط و، خلاصهی مطلب، در خدمت افیون و بنگ و چَرس است […]. بوی افیون از خلال این گلهای زهرآلود به مشام میرسد و ترویجِ درویشی و دریوزگی هدفِ برنامهی گلهاست. تهیهکنندگانِ این برنامه، با اصرارِ خاصی، اشعار و نوشتههایی از شعرا و نویسندگانِ منحط انتخاب میکنند تا زهر یأس و بدبینی و ناامیدی در ارواح آدمیان رسوخ داده شود و، به این ترتیب، ملت ایران را از شاه راه به کورهراه بکشاند.» (رشیدی، ۱۳۳۸: ۳)
۱ نظر