پس تمام مشکلات را با هم داشتید!
بله، بنده یک مقدار عصبی و خجالتی بودم، در حضور بقیه اگر کسی به من حرفی میزد سرخ می شدم. اصولاً به گونهای تربیت شده بودم برای زندگی نکردن! منتها عشقم آنقدر عجیب و غریب و زیاد بود که حد نداشت. ویولون من را یک خانمی برایم خرید که در آن زمان، یکی از برجستهترینِ اهالیِ مطبوعاتی ایران بود؛ الان سالهاست که در گوشهای زندگی می کند، خانم فرزانه بهزادی، مدیر مجله علمی دانستنی ها.
من مجله را می خواندم؛ نمی دانم آنها در رفتار من چه چیزی دیده بودند که به من لطف زیادی داشتند، همه آنها به من لطف داشتند، به گونهای رفتار میکردند که انگار من فرزند آنها بودم، برخلاف اینکه آدم اجتماعی و معاشرتی هم نبودم، بعدها از آن طرف بام افتادم و شدم یک آدم بسیار اجتماعی و معاشرتی و مجلسی اینور آونور برو!
از اینکه آنقدر با آدمهای اطرافم در ارتباط بودم، سرگیجه میگرفتم و در سنی زندگی من مختل شد. در آن سن کاملاً برعکس بودم چون راهنمای درستی نداشتم. کار من همیشه به گونه ای بوده که در آن افراط و تفریط زیاد بوده است ولی با آن حالت خجالتی که داشتم و بچه ای بودم که اصلاً نمی تواند حرف بزند و لکنت وحشتناک دارد و کم رو است، وقتی رفتم داخل آن دفتر در تقاطع خیابان ایرانشهر و خیابان آذرشهر، یک اتفاق فراتر از خواست و درک من در آنجا پیش آمد؛ از اول مدیر و مسئول آنجا خانوم بهزادی که دختر یکی از برجسته ترین مطبوعاتیهای دهه سی بود به نام دکتر علی بهزادی، که در سال ۸۸ فوت کرد، مدیر مجله «سپید و سیاه». لطفی که به من پیدا کرد و به من گفت: اگر میخواهی نشریه بخرید من خودم هم نشریه را به تو هر ماه میدم، هم دوره میکنم، جلد می کنم و به تو میدهم!
تا به حال کسی به من به این صورت، توجه و محبت نکرده بود. دوره من و بچه های هم سن من، مطمئنا خاطرشان هست البته غیر از معدود خانوادههایی که عرف و عادت شان با دیگران فرق میکرد، عموما خانواده ها معتقد بودند که فرزند، علی الخصوص پسر باید به دل عزیز و به زبان خار باشد!
شیوه آنها یک نوع کمبود و محروم کردن بچه از محبت بود و خشونت باب بود. الان یک لحظه رفتارهایی که در آن زمان با ما می شد با بچه های امروزی، نمی توان انجام داد، همه چیز فرو میپاشد! ولی با ما اینطور رفتار میکردند، خیلی خیلی هم عادی بود.
البته در یک زمانی پدر به فرزندانش لطمه و صدمه وارد میکرد و شخصیتشان را تخریب میکرد ولی در مجموع انسان های محکمی هم می ساختند؛ من الان خودم و دوستانم را می بینم، کسانی که متولد سالهای ۳۹ تا ۴۹ هستند؛ خیلی آدمهای محکمتری نسبت به نسلهای بعد هستند. خیلی آدمهای خودساختهتر و روی پاتر و بنیانگذارتری هستند، نسبت به نسلهایی که از رابطه های بیحد و حسابی تربیت شدهاند.
کسی به ما زیاد محبت نمی کرد، منم که خیلی خوره کتاب بودم و مجذوب به کتابخانه آنجا شدم و خانم بهزادی واقعاً مثل یک خواهر بزرگتر به من گفت هر وقت که بخواهی می توانی از کتابخانه اینجا استفاده کنی.
الان چنین اعتمادی نیست، چنین محبت و لطفی مجال بروز و ظهور ندارد. مردم از سایه خودشان هم میترسند، من هفته ای دو روز الی سه روز یا بیشتر به آنجا میرفتم، سرم را پایین میانداختم و بدون هیچ حرف زدنی و بدون اینکه هیچ سمتی در آن مجله و دفتر داشته باشم یا کارهای باشم و بدون اینکه حتی یک مطلب بنویسم، چون هنوز دست قلم نشده بودم، برای خودم دیوانه وار کتاب میخواندم.
چه کتابی؟ مجله «دانشمند» یا…؟
همه چیز بود، علمی، ادبی، تاریخی و… هم بود؛ اصلاً کتابخانه عالی ای بود. آنجا برای من ناهار هم می آوردند! خانم بهزادی که متوجه شد من به موسیقی علاقهمند هستم، به من گفت: تو که زیر لب آنقدر زمزمه می کنی، چه سازی میزنی؟ گفتم هیچی! گفت: به چه چیزی علاقهمند هستی؟ گفتم ویولن، گفت من برایت می خرم!
۱ نظر