*تغییر پرده*
اتللو یک دقیقه بعد، مانند بیمار وحشتزدهای که از رویایی آشفته و گران برخیزد از صدای پیاپی «امیلیا» که مشت بر در میکوفت به خود آمد. با گامهای آهسته و لرزان در حالی که با خود سخن میگفت در را گشود.
امیلیا سراسیمه و وحشتزده شروع به سخن کرد:
«ارباب من ارباب مهربانم در آنجا قتل اتفاق افتاده! قتل!… کاسیو یک نفر را کشت یک نفر جوان ونیزی به نام رودریگو!»
«قتل؟ آنجا؟ کاسیو کشته شد؟»
«نه کاسیو کشته نشد. او «رودریگو» را کشت!…»
«افسوس، افسوس، باز هم دست انتقامجوی عدالت خطا کرد و تبهکار به آسانی از دار مجازات گریخت!»
امیلیا در حالیکه میکوشید ماجرای مرگ رودریگو را شرح دهد، ناگهان نالهای شنید نالهای ضعیف و دردناک مانند واپسین نفس یک بیمار محتضر. اندکی تأمل کرد و سپس شتابان به درون جست. در برابرش دزدمونا در حال اغماء و بیخبری افتاده بود:
«بانوی من! بانوی مهربانم! تو را چه شده؟ حرف بزن!»
پس از چند لحظهٔ دیرگذر دزدمونا دیدگانش را گشود. لبانش اندکی حرکت میکرد ولی صدا به سختی به گوش میرسید:
«امیلیا! من بیگناه میمیرم!»
«نه! نه!… خدای من!… چه شده؟ چه کسی تو را به این حال انداخت؟»
«هیچکس! هیچکس قاتل من نیست. وداع امیلیا… برای آمرزش روح من دعا کن!»
«نه! نه!. تأمل کن! بانوی من! به من مجال بده!»
ولی دیگر سعی و کوشش بیفایده و کار از کار گذشته بود. روح زن بیگناه مانند کبوتر پریده از آشیانی، از نفس تنگ زندگانی رسته بود. دیگر ندبه و زاری فایدهای نداشت هنوز قطرات سرشک گرم و سوزنده از دیدگان او بر چهره مات و بیرنگش فرو نچکیده بود که صدای در به گوش رسید و یاگو و گروهی از افسران اتللو وارد خانه شدند. «یاگو» در این دقایق، آخرین نقش شیطانی خود را خوب بازی کرده بود. در پنهانی جوانی بنام رودریگو را با وعده پول فریفته. بر آن داشته بود تا کاسیو را به یک مبارزه تن به تن دعوت کند و او را به قتل رساند؛ اما کاسیو با وجود آنکه جراحات شدیدی برداشته بود، از این مبارزه پیروز بیرون آمد.
یاگو نیز که نقشهٔ خود را غیر عملی دید، از ظلمت شب استفاده کرده رودریگو را که بیحال بر زمین غلتیده بود به قتل رساند و گناه این جنایت را به گردن کاسیو انداخت؛ ولی کشف چند نامه در جیب رودریگو، اسرار توطنه و خیانت یاگو را آشکار ساخت.
در همین زمان اتللو نیز به ماجرای تلخ و وحشتناکی پی برد.
امیلیا که قلب تابناک و روح پاکی داشت اعتراف کرد که شوهر او وی را فریفته و وادار ساخته بود تا دستمال یادگاری دزدمونا را سرقت کند و در عین حال سوگندها خورد که از قصد پلید شوهر خود آگاهی نداشته است.
بدین ترتیب حقیقت دردناک بیگناهی دزدمونا ثابت شد. برای سردار مغلوب و پریشان که از تلخی در دو رنج بهخود میپیچید دیگر چه مانده بود؟
چون پهلوانی مجروح نالهای کرد و گفت:
«…مرا قاتل و گنهکار ننامید! من در دوران حیات خود به خاک وطن خدمت بسیار کردهام.
در نامهها و گفتههای خود از من هم یاد کنید و به آیندگان بگویید که من قربانی یک خیانت شدم! از کسی یاد کنید که دلباختهٔ همسرش بود؛ اما نه یک دلباختهٔ عاقل، بلکه عاشقی که در آتش حسد میسوخت و در شرار در شرار رشک و اضطراب میگداخت!
اکنون پاداش این وفاداری و کفارهٔ این گناه من چیست! هیچ، مگر آنکه خود را بکشم و در آغوش محبوب جاودانی خود جای گیرم!»
سپس با دشنهٔ خویش قلب خود را شکافته و در کنار جسد بیجان دزدمونا فرو افتاد.
۱ نظر