اثر شراب، عقل را از سر کاسیو ربود و زبان او را به مدح و ثنای دزدمونا گشود. صدای مخالفین از گوشه و کنار برخاست و چون اثر می به انتها درجه رسید، به تحریک یاگو، شمشیر کین بین موافقین و مخالفین کشیده شد و در این میان افسری به نام «مونتاژ» که قصد وساطت داشت به سختی مجروح گردید.
جراحت مونتاژ و اثر خون آتش خشم و عداوت را به یکباره دامن زد. دیری نگذشت که خطر خونریزی و کشتار سراسر اردوگاه را فرا گرفت.
ناچار صفیر خطر به صدا درآمد و وحشت و هراس بر سراسر جزیره سایه افکند. اتللو شتابان در آن دیرگاه شب خود را به اردوگاه رساند و بزم یاران را عرصهٔ رزم عدوان و کینه توزان دید. آتش نفاق را خاموش کرد و کاسیو را در دم به جزای تخطی از امر فرمانده، معزول و از کار برکنار ساخت.
… و بدین ترتیب نخستین پردهٔ نقشهٔ خیانتکارانهٔ یاگو به مرحله اجرا درآمد.
*تغییر پرده*
روزی چند از این ماجرا بر نیامد که کاسیو، افسرده و حرمانزده، نزد یاگو باز آمد تا برای چارهجویی و جلب مجدد اعتماد اتللو، از وی کمک بطلبد.
یاگو بار دیگر فرصت نیکویی بهدست آورد تا قطره قطره زهر بدبختی و خیانت را به کام وی فرو ریزد. در نقش یک دوست سادهدل و غمخوار وی را تحریک کرد که برای وساطت، پنهانی نزد دزدمونا برود. کاسیو رای دوست خود را پسندید و در غیبت اتللو به خانهٔ او رفت دزدمونا شرح بیگناهی او را شنید و قول داد که در اولین فرصت از شوهر خود بخواهد که از گناه او درگذرد. چون اتللو در برابر تمنای همسر خود تسلیم نشد کاسیو به تشویق یاگو، بر اصرار خود افزود و هر روز وقت و بیوقت بهدیدن دزدمونا رفت یک روز در همان هنگام که کاسیو از نزد بانوی زیبا باز میگشت اتللو و باگو داخل شدند، یاکو فرصت را برای مشوب کردن ذهن سردار پاکدل غنیمت شمرد:
«سردار من! آیا ممکنست از شما یک سؤال دوستانه بکنم؟»
«بگو چیست یاگو؟»
«کاسیو زیاد به خانه شما رفت و آمد میکند؟»
«بلی! اغلب!»
«حتی در غیبت شما؟»
«اینطور است! مقصود چیست؟»
«هیچ، فقط میخواستم بدانم!»
«حرف بزن! چه رازی در دل داری؟»
«چرا کاسیو همیشه در غیاب شما به خانه میآید؟»
«نمی دانم!»
«آیا کاسیو بنظر شما شخص قابل اعتمادیست؟»
«بلى، من او را شخص شرافتمند و قابل اعتمادی می دانم!»
«شما که یک نمونه از اعتماد او را دیدید چگونه میگویید که او شخص قابل اعتمادیست؟ وانگهی مگر او جوان نیست؟ زیبا نیست؟ بیان نافذ و دلنشینی ندارد؟»
ضربهٔ مرگبار «بدبینی و رشک» با اثر جانکاهش فرود آمد! اتللو برای چند دقیقه به اندیشه فرو رفت:
برای نخستین بار، آتشی نامحسوس از رعب و حسادت در قلبش مشتعل گردید: «آیا یاگو راست میگوید؟ آیا او از رازی خبر دارد؟ آیا دزدمونا به من خیانت میکند؟ یاگو مرد شرافتمند و درستکاریست، به من علاقمند است، من میدانم که همسر من زن با تقوی و پرهیزکاری است؛ اما در عین حال مگر زن نیست، جوان و زیبا نیست؟ مگر او نمیخواهد با جوانان بهم بیامیزد؟ مانند شکوفههای بهاری تبسم بر لب راند؟ آزادانه سخن بگوید و مانند مرغ چمن نغمه سرایی کند؟ مثل پرندگان سبکبال به جست و خیز و پایکوبی و نشاط برخیزد؟»
و چند دقیقه مکت کرد ولی باز به فکر و خیال فرو رفت:
«جایی که پاکدامنی و تقوی حکمفرمایی کند، تصور اینگونه آرزوها گناه نیست؛ ولی آیا دزدمونا توانسته است تقوای خود را حفظ کند؟»
آشفته و مضطرب برخاسته و چندگام راه رفت.
«خدایا چرا ذهن من اینطور آشفته شده؟ چرا فکر من پریشان و خیالم ناراحت است؟ چرا وسوسهٔ شیطانی به روحم رخنه کرده؟ چرا بایستی به خیالم خطور کند که دزدمونا به من خیانت کرده در حالیکه گناه او به من ثابت نشده؟ اما… مگر نه او به پدر خود خیانت کرد و با من در پنهانی نرد عشق باخت؟ کسی که به پدر خود خیانت کرد آیا در وفای یک بیگانه پایدار خواهد ماند؟»
۱ نظر