گویا شما از استاد به اصطلاح دستخطهایی هم گرفتهاید. در مورد آن بفرمایید.
بنده خدا را شاکرم که از زمانی که نزد ایشان شروع به آموختن کردم تا زمان حیات ایشــان چهار دست خط گرفتم و خودم جدای از یادگیری و آموزش تکنیکهای ســاز سازی که اصل داستان بود، داشتن صداقت تمام با استادم را دلیل این امر میدانم چرا که ایشان خیلی به این نکات اهمیت میداد. ۳۷ ســال نزد اســتاد رفتم درسهایی که از استاد قنبریمهر گرفتم اینگونه بود که بیشــتر درس زندگــی میداد البته کنار اینها درس سازسازی هم میداد. دوبار استاد قنبری مهر دست مرا بوسید! دو دوره هم در جشــنواره دهه فجر در رشــته ساز سازی مقام اول گرفتم؛ معمولاً در فرهنگ ایرانی دست بزرگان را میبوسند، هیچ بزرگی هم تا آنجا که امکان دارد اجازه نمیدهد دســتش را ببوسند. یکروز دختر و پســرم با آقای حسین بهروزینیا نوازنده بربط قرار گذاشتیم برویم خدمت استاد؛ یک بربط ساخته بودم. قدری متفاوت بود، نظر استاد برایم مهم بود، صنعت من هیچ وقت به پای صنعت استاد قنبری نمیرسد. وقتی محضر استاد قنبری مهر رسیدیم آقای بهروزی نیا دوربین دستاش بود و فیلمبرداری میکرد.
استاد دست داد من دست استاد را بوسیدم، ایشان هم بلافاصله دست مرا بوســید! گفتم آقای بهروزی نیا فیلم را پاک کنید، من اینجا یک درس گرفتم، اول آنکه موفق شدم دست استاد را ببوسم استاد گفت منم دست تورا بوسیدم که بیحساب شویم!
یک بارهم با آقای نوید مصطفیزاده کندلوسی که مهمان استاد فنبری مهر بود، (از خارج آمده بود) یکی از ســازهای من دستاش بود، من رفتم منزل
استاد. آقای کندلوسی سمت چپ نشسته بود روبروی استاد صحبت میکردیم رفتم جلو که ســاز را ببینم اســتاد قنبری مهر گفت… هوشــنگ خان بیا جلو من رفتم یک دفعه دست مرا گرفت بوسید! منم دســت استاد را بوســیدم متوجه نبودم آقای کندلوسی داشت فیلم میگرفت وقتی آمدم بیرون حالم تغییرکرده بود به دوســتم گفتــم وقتی یک اثر هنری را میبینیم دســت صاحب اثر را باید بوسید؛ من اینگونه میگویم که استاد قنبری مثل کوه دماوند است
که هرچه از او دورتر میشوی عظمت و هیبتاش بیشتر جلوه گری میکند؛ تاثیر استاد قنبری به جامعه و خانواده من باعث شده دخترم هم ویولن بسازد.
آخرین دیدارتان با استاد قنبری مهر چه زمانی بوده؟
آخرین دیدار من ســال ۱۳۹۹ بــود _ منزل من در نزدیکی منزل استاد قنبریمهر بود، در طول هفته ســه چهار بار ایشان را میدیدم، یک پارک زیبایی درب منزلاش بود، بیشتر آنجا میدیدماش. یک بار رفتم میخواستیم از مانعی رد بشــویم، به استاد گفتم دست مرا بگیر، اگر میگفتم استاد دست شما را بگیرم هیچ وقت خودم را نمیبخشیدم؛ خیلی مواظب بودم!
یک روز خانم استاد قنبری مهر به برادرم پرویز زنگ گفته بود که به هوشــنگ بگو قلب استاد ناراحت است راه میرود و همهاش اسم شــما را میبرد، فردایش زنگ زدم، گفتند که استاد سکته کرده فعلاً نیایید.
حالم خوب نبود، رفتم ارومیه؛ یاد استاد که میافتادم اشک از چشمانم سرازیر میشد. یک شب خوابش را دیدم، در همان پارک دم در منزلاش بود؛ پایین
فلکه منتظر بودم اســتاد قنبریمهر بیاید، آمد رد شد گفتم چرا من را عاشق خودت کردی، من را تنها گذاشتی، برگشت با خنده نگاه کرد یک مرتبه از صدای اذان صبح از خواب پریدم خیلی ناراحت شدم.
۱ نظر