سوال آخرم در این زمینه این است، با این فاصله ای که شما با نشانه ها در موسیقی ایجاد می کنید، در آثار موسیقایی تان،آن ها آثارتان را فدای رمانتیزم می کنید یا رمانتیزم را فدای آثارتان؟ چون که در رمانتیزم همه چیز با نشانه ها و مفاهیم سر و کار دارد.
قبل از پاسخ به سؤالتان باید بگویم که بین رمانتیزم و تغزل تفاوت وجود دارد و با دو تعبیر می شود آن ها را بیان کرد، یکی براساس دال ها و دیگر براساس مدلول هاست. اگر منظورتان تغزل است باید اشاره کنم که گرچه موسیقی بدون انسان ساکن است، اما فکر می کنم زیباست که هر دو را فدای عشق کنیم. البته اگر صرفاً رمانتیزم مدنظرتان است، بهتر است که موسیقی را هنگام خلق به عهده ی خودش بگذاریم.
خیلی علاقه مندم که بدانم شرایط شما در خانواده تان چگونه بود؟
به غیر از پدرم که علاقه ویژه ای به موسیقی دستگاهی و گوش موسیقایی بسیار فوق العاده ای داشت و آنچه که گوش می داد، درس های اولیه من بود، من بیشتر تحت تأثیر خانواده ی مادری ام بودم. در خانواده ی مادری من زن ها نقش مهمی را به عهده داشتند. مادر بزرگ ِمادرم زنی توانا بود و معتقد بود که باید سهمش را از روزگار به خوبی بگیرد.
کسی جرأت نداشت بالای چشم گلدان های شمعدانی اش چیزی بگوید و هر روز -۸۰ سال پیش -کل شهر کرمان را با دوچرخه برق انداخته اش سان می دید، حیاط خانه اش بسیار دلپذیر بود و محل تجمع چهره های هنری و سرشناس شهر؛ برای خودش “گرترود استاینی” بود. مادربزرگم زبانی آتشین و صدایی بی نظیر داشت و همیشه حرف حرفِ خودش بود، اما از بدِ روزگار سوخت شده بود.
زنی بسیار نترس و قوی بود، یک شب خواب می بیند که دست شوهرش توی قبر کج شده، شبانه می رود سراغ قبر و آن را می شکافد و دست شوهرش رو صاف می کند، هیچ تمهید و زوری قادر نبود او را از فرهنگش جدا کند. مادرم که رنج تعریف واقعی زندگی اش است، بن بستی نمی شناسد و آن جایی که خیلی از زن ها در ده ها سوراخ قایم می شوند، او از خطر کردن نمی ترسد و نگاهش خیلی بلند است، آن به اصطلاح انرژی و بده بستانی که بعضی از خانم های ادبیات ایران با ادیبان شهر دارند، او در آثارش صرف می کند. با اینکه هر سه زن های زیبایی بودند و مادرم که هنوز هم هست، اما کوشیدند تا از ارزش هایی دفاع و مراقبت کنند که امروز به واقع از یاد رفته است. زنانی تیز هوش، با جرأت و نمونه های از قدیسه ها بودند و هستند.
الان که مستقل شده اید، چگونه فکر می کنید؟
پانزده سال پیش من درست هم عصر اسپکترالیست ها بودم، شاید هم کمی بعد از آن ها، دوست نداشتم که شبیه آن ها باشم و تکرار شوم و از سوی دیگر در جستجوی معنای واقعی و شیوه ی کار آن ها بودم، با این حال فکر می کردم پس آن چه که من آموخته ام و تفاوت هایی را که در زندگی کسب کرده و پشت سر گذاشته ام و این همه دیواری که بین من و “لاخنمن” فرق گذاشته است، چه می شود.
واقعیت این است که من از تولد دوباره می ترسیدم و البته دلم هم می خواست که از نو متولد شوم، نهایت این که من از درون همیشه با یک سری تناقض درگیر بوده ا م و بارها فکر کرده ام که همه ی آن ها را از جامعه ام آموختم. در جامعه ای که همه به هم دروغ می گوییم و در عین حال در ایام خوشی از راستی و خوبی سخن به میان می آوریم؛ به راستی که بوف کور نمونه ی کاملی از وضعیت نسل قبل من است.
به آینده امیدوار نیستید؟
نه، اتفاقاً آینده پنهان است و تاریک، اما گذشته پیداست. نوستالژی به گونه ای است که اگر آدم مواظبش نباشد در آن غرق می شود. ما چون خودمان هم در گذشته حضور داشته ایم، همه چیز را می خواهیم بپذیریم و تأییدش می کنیم چون می خواهیم خودمان را تأیید کنیم. به تصور من زمان حال از هر دو بهتر است.
درست است که آدم در یک گیجی به سر می برد، چرا که نسبت به زمان آینده در یک بی خبری سیر می کند و نسبت به گذشته با دو گزینه ی یادآوری و فراموشی رو به رو است. البته من قصد ندارم از گذشته بگریزم، اما آن جا که احساس کنم گذشته مرا موظف و مکلف می کند، رهایش خواهم کرد.
۱ نظر