شما از گذشته آموخته اید؟
من بیشتر از آن که از گذشته آموخته باشم، از روزگار و کشاکش دهر آموخته ام؛ از آموخته های نوجوانی ام و تاوانی که بابتش پرداخته ام. امیر کبیر برای تاریخ شخصیت مهمی است و برای من هم. او می توانست خیلی چیزها را زیر پا بگذارد و خیلی از کارهایی را که نکرد، انجام دهد، اما انجام نداد. او به عهدش با خود و ملت پایبند ماند و برای همین خوشنام است. خوشنامی یک ارثیه ی قابل توجه از دوران دور است که غالباً همه با دل و جان در پی اش می گردند.
همین؟ فقط خوشنامی؟
نه، امیر کبیر صرفاً در پی نام نیک نبود، او برای هوشیاری یک ملت می کوشید و الحق به مقدار بی حدی که زحمت کشید، مهری دریافت نکرد و عزتش را پس از مرگ به دست آورد. البته خیلی ها هستند که بیش از استحقاقشان دریافت می کنند و حتا به موقع.
در مورد خودتان چه فکری می کنید؟
من از هیچ بی مهری ای هراسان نیستم، چرا که فکر می کنم زندگی یک مبارزه است. من در چنین شرایطی بود که شیفته ی نگاه چرخان و کامل رضا براهنی شدم. این نگاه چند بُعدی دکتر براهنی حواسم را به خودم و دور و برم جلب کرد. براهنی می گفت دیر است؛ و من این دیر بودن را خودم نیز حس کرده بودم، به همین دلیل ساکت نمی ماندم. الان هم همین طور است. در بچگی که مدافع همکلاسی ها در مدرسه بودم هم همین طور بود.
احساس خوبی بود وقتی بعد از زنگ پایان مدرسه، عده ای پشت من پنهان می شدند تا من از آن ها دفاع کنم و مقابل قلدر ها بایستم. آن موقع فکر می کردم رابین هود شده-ام، اما همین که به خانه می رسیدم، کیف و کلاه را می انداختم و می رفتم سراغ سنتور، سنتور که تمام می شد، دوچرخه ام را اوراق می کردم و در بین همین کار می رفتم سراغ یخچال، یک سیب بر می داشتم، نصفش می کردم و تخمش را توی باغچه می کاشتم و آب می دادم، که البته هیچ وقت هم چیزی در نمی آمد، شاید به این خاطر بود که زیاد آب می دادم! و بعد آب می پاشیدم روی موزاییک ها، در ظل آفتاب و با یک شاخه می رفتم به نجات مورچه ها! همیشه می خواستم بگویم که فکر دیر شدن و دیر بودن مرا رها نمی کند.
شما اهل کجا هستید؟
ایران.
منظورم این است که کجایی هستید؟
جدی گفتم ایرانی ام. من مدتی تبریز بوده ام، مدتی بیشتر کرمان، یک مادر بزرگم اصفهانی است، یک پدر بزرگم شیرازی است، پدر و مادرم کرمانی اند و از میانه ی نوجوانی تهران زندگی کرده ام، اما نهایتاً الگوها را در جاهای دیگر هم جستجو کرده ام. به همین دلیل احساس می کنم که به جغرافیایی بزرگتر، دنیایی بدون مرز، تعلق دارم. هر جای ایران ملغمه ی غریبی از شمال و جنوب و شرق و غرب است، همان قدر که احساس می کنم کرمانی ام، خودم را اهل تبریز هم می دانم، همین طور کُرد یا بلوچ، اما اصولاً مردمان جنوب را بیشتر درک می کنم.
بعضی آذری اند و دوست دارند آذری باقی بمانند و یا عرب اند و عرب هم باقی می مانند، آن ها این طوری فکر می کنند، اما من ناهمگونی را در کنار همگونی دوست دارم، راحت تر بگویم من بدم نمی آید وسط تابستان برف بیاید! سرما و گرمایش مهم نیست، اما این که حیرت همه را بر انگیزد، بسیار جالب است.
مثل مولوی که از بلخ می آید و به قونیه می رود و یا مثل شمس که لامکان است، همه ی این چیزها را که کنار هم بگذاریم، الگوهای من اند که به من یاد داده اند چگونه و کجا جستجو کنم. باید یک نکته را یاد آوری کنم این که جوانی نکات مثبت و منفی دارد. این که گاهی در این جستجو به خودشیفتگی نزدیک شده ام، یا شاید هم به آن تظاهر می کنم. به هر حال باید این را تذکر بدهم که من برای رسیدن به معانی بزرگ تر و پیچیده تر از این واکنش به عنوان یک اهرم استفاده می کنم و به جایگاه بعدی که می رسم، خودم را دوباره پیدا می کنم و باز جستجو.
می دانم که این شیوه چه قدر مؤثر بوده و چه قدر مرا به عمق خویشتنم آگاه کرده است. پیوسته می کوشم که صاحب فهم و درکی گسترده تر نسبت به هستی شوم. من چون موسیقیدان هستم، به طبقه ای خاص تعلق ندارم، همین طور به جغرافیایی خاص.
من هنوز متوجه نشده ام، با این همه نشانه در زندگی، چه اصراری دارید در موسیقی نشانه ها را کنار بگذارید؟
هر نشانه ای می تواند گذرا باشد و انتهایی داشته باشد. موسیقی می تواند ناهنجاری ها را بیان کند که انتهایی ندارند. برخی از ارزش هایی که در حال از دست رفتن و ویرانی هستند، با بی اعتنایی به حال خود سپرده شده اند و این پر از افسوس است. بیان این وضعیت با موسیقی شدنی است، در حالی که نشانه ها وقتی وارد هنری غیر مفهومی می شوند، لوث و شعار گونه به نظر می آیند. به این شیوه دیگر موسیقی به صورتی پیش پا افتاده درک می شود. نیاز نیست که ما خودمان را پشت نشانه ها مخفی کنیم.
به نظر من، این هم می تواند یک نوع برخورد باشد.
من بیشتر از هر معلمی به خودم آموزش داده ام و شاید بتوان گفت که خودم را هم بزرگ کرده ام، برای همین بیشتر از آن که به نشانه ها وصل باشم، درون آن ها را می کاویدم، چرا که وقتی قرار باشد فرسنگ ها تنها بدوم، یاد می گیرم که درون خودِ صخره ها را هم کشف کنم، گاهی آن قدر سریع عبور می کنید که چیزی از آن چه که باید شناخته شود، باقی نمی ماند، به جز یک عنصر شریف، صدا، سکوت، ترکیب و نهایتاً موسیقی.
هفته نامه هنرمند شماره ۳۹
۱ نظر