دورابلا، آگوست ۱۹۰۹:
ادوارد الگار گفت: او در بهار با من رقصید. من احساس می کردم که او رو به راه نیست اما در نگاه اول متوجه نشدم که اوضاع از چه قرار است. او همیشه صبر می کرد تا من وارد قفس شوم و سپس کف آن می نشست انگار که می خواهد برای خود لانه ای بسازد. من با خودم گفتم: خب چرا این کار را نکند؟ روز بعد او را بر روی شاخه ای دیدم در حالی که با تکه ای از شاخه در جنگ بود. او شاخه را با خود حمل کرده و سعی می کرد از در قفس آن را داخل کند. در آخر، موفق به داخل کردن شاخه در قفس شد و از خستگی روی زمین افتاد و نگاهش را به من دوخت. مانده بودم که چه می خواهد بکند.
گفتم: موجود بلاتکلیف! از من که انتظار نداری لانه سازی را به تو یاد بدهم؟ اما در کمال تعجب خواسته ی او همین بود. بنابراین من به اطراف رفته و پر و برگ و شاخه جمع کردم. قمری همواره به من نزدیک بود و مرا می نگریست. معلوم بود که من در جمع آوری این چیز ها مشکلی نداشتم. من همه ی آنها را کف قفس گذاشتم و منتظر ماندم تا او کار لانه سازی را انجام دهد. اما تنبل تر از این حرف ها بود! صبح روز بعد او را دیدم که روی شاخه ها نشسته و شاخه ها هنوز به همان حالی بودند که من دیروز کف قفس رهایشان کرده بودم. جالب اینجا بود که او تخم کرده بود!
سالروزهای تولد ادوارد الگار:
این بخش شامل مجموعه ای از نکات و مطالب درباره ی اینکه الگار چگونه برخی از تولدهای خود را گذرانده است می باشد.
سالروز تولد او در سال ۱۸۵۷
ادوارد الگار: می دانی، از زمانی که تو مرا وادار کردی تا از اول شروع کنم، باید بگویم که آغاز من از “برادهیت” بود که روستایی کوچک بود و در سه مایلی وُرسِستر قرار داشت. در وُرسِستر پدرم ارگ نواز کلیسای کاتولیک ها بود. شغلی که او به مدت سی و پنج سال ادامه داد.
کاریس الگار: خانه ی کوچکی که پدرم در آن به دنیا آمد سه و نیم مایل از وُرسِستر دور بود و پدرش که برای کوک کردن پیانوهای ملکه آدلاید باید به وُرسِستر سفر می کرد مجبور بود از کالسکه برای مسافرت خود استفاده نماید.
لوسی الگار: چه خوب روز تولد او را به یاد می آورم. هوا با عطر گیاهان بسیار مطبوع بود. زنبور ها ویز ویز می کردند و همه ی جهان دوست داشتنی به حساب می آمد. از دیدگاه ما کوچکترها، خانه الکی اینقدر شلوغ شده بود و پدر نیز به همراه یک غریبه از کالسکه بیرون آمد. بعد از آنها نیز زنی پیر با یک کیف بزرگ به داخل اتاق آمد و به ما اینگونه می گفتند که بچه در کیف است. همین نکته برای درک کودکانه ما کافی بود و ما که راضی به شنیدن جواب شده بودیم اتاق را ترک کردیم و بیرون رفتیم.
۱ نظر